۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

انگشتر جلال





یادداشتی به مناسبت اول آذز . زاد روز تولد جلال ال احمد
سال شصت و هشت یا نه بود که  قرارشد بزرگداشت جلال را در حوزه هنری برگزار کنیم. تا ان روز از سوی نهاد های فرهنگی نظام روی چندان خوشی یه جلال نشان داده نمی شد و بین جریانات روشنفکری و مذهبی هم بر سر این که جلال متعلق به کدام اردوگاه فکری است اختلاف نظر بود.
فکر کردیم باید همایشی در خور برای جلال بگیریم و به همه نشان بدهیم که ما نه تنها با جلال و اندیشه هایش مشکلی نداریم بلکه مروج ومبلغ بیشتر اندیشه هایش نیز  هستیم. لذا به سراغ برادرش شمس رفتیم و ازاو خواستیم تا هم سخنران همایش باشد و هم وسائل شخصی جلال را بدهد تا در حاشیه مراسم نمایشگاهی از اثار و لوازم شخصی اش داشته باشیم.
مرحوم شمس صندوقی را اورد و درش را باز کرد و گفت:" این ها چیزهایی است که از جلال باقی مانده است. ببرید و بعد برایم بیاورید."
بعد ها معلوم شد که یکی از بهترین بخش های این همایش . نمایش همین لوازم شخصی بود که ان روز برای اولین بار به نمایش گذاشته می شد و پیش از ان کسی نه کت و شلوار جلال را دیده بود و نه کفش و فندک و عینک و ناخن گیر و انگشتر هایش را.
در بین این لوازم . انگشتر هفت نگینی هم بود که از همان بار اولی که دیدم یک جورهایی دلم را برد و ارزو کردم ای کاش این انگشتر مال من بود.
به هر حال همایش خوب و ابرو مند تمام شد و یک روز هم رفتم منزل شمس تا لوازم جلال را تحویلش بدهم که شمس ازم بسیار تشکر کرد و گفت :" حسن جان! تو جلال را یک بار دیگر به دنیا اوردی. ازت ممنونم و دلم می خواهد یک یادگاری از جلال به تو هدیه کنم . "
بعد اشاره کرد به وسائل جلال و گفت:" می خواهی این خود کار جلال را بدهم به تو؟ یا ان انگشتری را؟"
با دست انگشتر عقیقی را نشانم داد که یکی از ان ها را در دستم داشتم. گفتم:" چون مطمئن هستم که می توانم از یادگاری جلال خوب نگهداری کنم ان انگشتر هفت نگین را بر می دارم که هر وقت خواستی پسش می دهم و یا اگر روزی موزه ای به نام جلال درست شد می توانم این انگشتر را به موزه اش بسپارم."
شمس لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت:" خوب چیزی برداشتی. مال تو."
انگشتر جلال را همان جا به دست کردم.شمس گفت که انگشتر را جلال در سفری که به قم داشت سفارش ساختش را داد و انگشتر ی مثل این در بازار به فروش نمی رود.
بعد ها یک روز در صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم . راننده تاکسی پیرمردی بود با مو و محاسنی کاملا سفید . دیدم مرتب نگاهم می کند و حواسش به من است. بعد از مدتی به انگشتر جلال اشاره کرد و گفت:" این انگشتر قدیمی را خریده ای؟"
گفتم:" نه. یادگاری یک دوست است."
گفت:" پس شاید ندانی که هر یک از نگین های این انگشتر معنا و مقصودی دارند. "
بعد برایم از معنا و مقصود نگین ها گفت وسفارشم کرد که مواظب باشم که انگشتر با ارزشی هم از لحاظ مادی و هم معنوی در دست دارم و این در شرایطی بود که او چیزی از صاحب اصلی ان نمی دانست.
شمس سفارشم کرده بود که وقتی می خواهی بنویسی انگشتر جلال را دست کنی. من البته اعتقادی به این حرف نداشتم و می دانستم خوب و یا بد نوشتن من ربطی به انگشتر جلال نخواهد داشت. اما راشستش هر وقت انگشتر را به دستم می کردم حس خوبی به من دست می داد. حسی که نمی دانستم از جلال به من می رسد یا از نگین های هفت گانه اش که گویی درهر یک از سنگ های رنگین ان معنویتی راز الوده نهفته بود.
ان روزها حاج اقای زم مدیر اسبق حوزه هنری پیشنهاد داد که وسائل جلال را از شمس بخریم و در حوزه هنری موزه جلال را راه اندازی کینم که ایده بسیار خوبی بود و بعد تر این ایده کاملتر شد و قرار شد با تهیه وسایل شخصی هنرمندان شاخص و مطرح . موزه هنرمندان انقلاب در حوزه هنر راه اندازی شود که این ایده خوب هرگز اجرایی نشد.
امروز نمی دانم با مرگ شمس ال احمدچه بر سر وسائل شخصی جلال امده است . اما  خوشحالم که انگشتر جلال هنوز در دست های من است و یاد جلال هرگز از من دور نمی شود.

 

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

نامه ای از سوی پرودگار


 


سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب وقتی آرام  می گیرد که من نه تو را رها  کرد ه‌ام و نه با  تو دشمنی کرده‌ام( ضحی 1-2)
 افسوس که هر کس را به سمت تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی. (یس 30) 
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)
و  مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم  شدی که گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت داری. (یونس 24)  و این در حالی  بود که     حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73)                 
  پس چون مشکلات از  بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم می کنی. اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)
 تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد . پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)
 وقتی در تاریکی ها  مرا  به زاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی  و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.(اسرا 83)
 آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت را؟(سوره شرح 2-3)
غیر از من ایا خدایی  برایت خدایی کرده است ؟(اعراف 59)  پس کجا می روی؟(تکویر26)  پس از این سخن . دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟(مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

یک قرص نان در دستهای هوگو

 

سال 1380 بود که سفری به پاریس داشتم و بعد یادداشتی نوشتم کوتاه که در نشریه سوره به چاپ رسید. پس از ده سال به طور اتفاقی این یادداشت را پیدا کردم و دوباره خواندم. دیدم ان چه نوشته ام حرف امروز من نیز هست و می شود ان را دوباره هم خواند. این یادداشت ادای دین من است به ویکتورهوگویی که همیشه بینوایانش را دوست داشته و دارم.

 

یک قرص نان در دستهای هوگو


سرقت در همهء جوامع بشری یک جرم است.اما در فرانسه سرقت یک قرص نان‌ جرم نیست.هرچند در فرانسه هیچ آدم گرسنه‌ای یک قرص نان نمی‌دزدد.چرا؟ جواب این سئوال را وقتی با تمام وجودت حس می‌کنی که در پاریس باشی.در زیر برج ایفل باشی یا داخل موزهء لوور و یا کنار رود سن فرقی نمی‌کند.حال‌وهوای‌ پاریس هرچند حال‌وهوای هنری است،تاریخی است و تواز مشاهدهء هنر و تاریخ‌ در جای‌جای آن اقناع نمی‌شوی،اما قطعا سایه بلکه نور وجود ویکتور هوگو را در همه جای فرانسه و بخصوص پاریس می‌بینی.نه اینکه من نویسنده‌ام و این‌ حرف را می‌زنم،بلکه موضوع سرقت یک قرص نان را من پیش از رفتن به پاریس‌ نشنیده بودم و آن را یک دانشجوی ایرانی رشته بیولوژی برایم نقل کرد. و این معنا یعنی اقتدار حاکمیت هوگوست بر قلبها و روح‌های مردم آن‌ دیار.

«ژان‌والژان»داستان بینوایان دیگر یک شخصیت داستانی نیست.یک‌ فرهنگ و یک باور متعهدانه است.وقتی ژان به جرم سرقت یک قرص‌ نان سالها گرفتار زندان و تحمل زندگی پرمشقت می‌شود،اما از خود معنویت و انسانیّت متعهدانه ساطع می‌کند،تبدیل به اسطوره در جامعه‌ فرانسه می‌شود.به گونه‌ای که تو در قرن بیست و یکم نیز ژان‌والژان‌ را در کنار مردم می‌بینی و این چیزی نیست جز هنر داستان‌نویسی و هنرمندی ویکتور هوگو.
نام و یاد هوگو نه با بینوایان،بلکه با پیرمرد گوژپشت کلیسای نوتردام نیز درهم آمیخته است.وقتی تو مقابل این کلیسا می‌ایستی بیش از آنکه‌ محو معماری آن شوی،مقهور نام هوگو می‌شوی.باز در این نقطه نیز هوگو اقتدار خود را به رخ می‌کشد و بر ساختارهای معماری یک بنای‌ تاریخی،تأثیری انکارناپذیر می‌گذارد.
تو در جای‌جای پاریس وجود هوگو را حس می‌کنی و بر خود می‌باورانی‌ که نامیرایی ادبیات و هنر،رمز جاودانگی بشر است.
اما وقتی در طبقهء زیرین کلیسای«پانتئون»به سراغ قبر هوگو می‌روی‌ و از پشت حصار آهنی به آن نگاه می‌کنی،یاد مرگ تو را به یاد زندگی‌ می‌اندازد؛به یاد نامیرایی قلم و زندگی در داستان.
کلیسای پانتئون،مکان تاریخی و زیبایی است و تو می‌توانی ساعت‌ها محو جلوه‌های هنر معماری و تجسمی‌اش باشی اما وقتی پا در زیرزمین‌ تاریک و نسبتا مخوف آن می‌گذاری حس ناخوشایندی به تو دست می‌دهد.مرگ سایه‌اش رابر سرت می‌گشاید و از خود
می‌پرسی نمی‌شد اینجا را با معماری زیباتری آراست،می‌شد رنگ و نور و هنر را درهم آمیخت و از فضای‌ گورستانی فاصله گرفت،چیزی که در جای‌جای کلیساها و اماکن تاریخی پاریس‌ مشاهده می‌کنی،اما گویی در حفظ این فضای گورستانی تعمدی بوده است،تعمدی‌ که تو را لاجرم به یاد مرگ بیندازد و تو از یاد مرگ به راه زندگی برسی.
به‌هرحال در فرانسه حاکمان بزرگی چون بناپارت‌ها آمدند و رفتند اما حاکمان‌ واقعی قلب‌ها هنوز بر اریکهء قدرت نشسته‌اند و ویکتور هوگو را با قرصی نان در دست در جای‌جای پاریس می‌توان دید و قانون یک ملّت به احترام داستانی از او هیچ سارق قرص نانی را به محکمه فرا نمی‌خواند.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

امیر حسین و چراغ جادو



فصلی از رمان نوجوانان در دست چاپ :

                                          امیر حسین و چراغ جادو





امیرحسین کز کرده بود روی صندلی عقب ماشین و زانوهایش را چسبانده بود روی سینه‌اش و دست‌هایش را حلقه کرده بود دور پاهای باریک و استخوانی‌اش و زل زده بود به بیرون که تا چشم کار می‌کرد علف‌زار بود و دشتی وسیع و جاده‌ای پر دست‌انداز که پدرش اتومبیل را آرام می‌راند و لابد سرک می‌کشید به اطراف که دار و درختی و یا نهر آبی پیدا کند و ترمز بزند و بایستد و مادر نیز بساط نهار را پهن کند.
از ساعت شش صبح که از مشهد بیرون زده بودند، پدر یک‌سره رانده بود و فقط نیم‌ساعتی برای صبحانه و دست‌شویی توی رستورانی کنار جاده‌ای نزدیک قوچان ایستاده بودند و بعد از گرگان راه افتاده بودند به طرف ترکمن صحرا و از «آق‌قلاع» گذشته بودند و قرار بود پیش از رسیدن به بندر ترکمن، جایی توی صحرا بایستند و نهاری بخورند و دوباره راه بیفتند تا شب نشده به بابل برسند و شب را منزل عمو نادر اطراق کنند و سوغاتی‌های مشهد را به آن‌ها بدهند و شب را بمانند و فردا صبح برانند به طرف تهران و ختم مسافرت نوروزی سال1390 که امیرحسین فکر می‌کرد این مسافرت کوفتی از دماغش درآمده است و پدر و مادر هم فکر می‌کردند بداخلاقی‌ها و بدقلقی‌های امیرحسین مسافرت را به کوفت‌شان کرده است.
شاید اگر امیرحسین گیر سپنج نمی‌داد و برای خریدن هلی‌کوپتر کنترل از راه دوری که دیده بود، آن همه پاپیچ پدرش نمی‌شد و پدر هم نمی‌گفت که این آخرین مسافرت است که امیرحسین را با خودمان می‌بریم و شاید اگر پدر علاوه بر بیست‌هزار تومانی که بابت عیدی به او داده بود، دست به جیب می‌کرد و پنجاه‌‌هزار توان می‌داد و هلی‌کوپتر را برای او می‌خرید، این مسافرت تلخ نمی‌شد و او حالا با خواهرش میترا که کنارش نشست بود، مثل همیشه سر مسأله‌ای ناچیز کلنجار می‌رفت و جروبحث می‌کرد و یا لج او را درمی‌آورد. این‌جوری لااقل امیرحسین مجبور نبود با کل خانواده دربیفتد.
پدر اتومبیل را توی شانه خاکی جاده نگه داشت و به دو درختی که چند متری آن طرف‌تر بود اشاره کرد و گفت: «این‌جا خوب است! پیاده شوید تا نهارمان را بخوریم.»
اول خودش دست به کار شد و زیرانداز را از پشت ماشین برداشت و رفت زیر اولین درخت آن را پهن کرد و بعد مادر بساط نهار را که از قبل آماده کرده بود، روی زیرانداز گذاشت و گفت:«خوب است که هوا ابری است. والا این درخت هنوز برگی ندارد که سایه‌ای داشته باشد.»
میترا کنار مادر نشست و گفت: «امیرحسین نمی‌آید نهار بخورد.»
پدر که روی زیرانداز نشست، پاهایش را دراز کرد و رو به مادر گفت: «توبه این بچه یک‌چیزی بگو. بیاید نهارش را بخورد والا از نهار خبری نیست و باید تا شب گرسنه بماند.»
مادر ظرف گوچه و چاقو را گذاشت جلوی پدر و گفت: «تو این گوچه‌ها را ریز کن تا من بیاورمش.»
بعد از جا بلند شد و رفت به‌طرف اتومبیل که امیرحسین هنوز هم روی صندلی کز کرده بود و سرش را گذاشته بود روی قوزک زانویش. مادر در اتومبیل را باز کرد و گفت: «امیرجان! پاشو بیا نهار. نگذار دو لقمه غذا کوفت‌مان بشود.»
امیرحسین سرش را بلند کرد و با این که گرسنه‌اش بود، گفت: «من گرسنه‌ام نیست. شما بخورید.»
مادر گفت: «وقتی دروغ می‌گویی نوک دماغت سرخ می‌شود. پاشو شر به پا نکن پسرم. پدرت را که می‌شناسی. اگر بیش‌تر از این پاپیچش بشوی کشیده‌ای می‌خواباند توی گوشت. پاشو عزیزم. پاشو و این آخرین روز مسافرت را خراب‌ترش نکن.»
امیرحسین گفت: «من خرابش می‌کنم یا بابا؟ چی می‌شد اگر هلی‌کوپتر را برایم می‌خرید.»
مادر گفت:«دیدی که نخرید. پولش را هم داشت اما نخرید. چون می‌گفت توی کوچه پس کوچه‌های باریک خانه‌مان جای این بازی‌ها نیست و یک وقت هلی‌کوپتر می‌خورد به پنجره خانه مردم و شیشه‌ها را خرد می‌کند.»
امیرحسین قبلاً‌ گفته بود که کنترلش دست خودم است و به‌جایی نمی‌خورد. حتی گفته بود می‌روم توی پارک بازی می‌کنم. اما پدر قبول نکرده بود و گفته بود: هنوز پول شیشه خانه همسایه را که با توپ شکسته‌ای نداده‌ام.
مادر دست او را گرفت و با لحنی التما‌س‌آمیز گفت: «امیرجان! به‌خاطر من بیا. بگذار این دو لقمه غذا از گلویمان پایین برود.»
امیرحسین لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «باشد مامان. فقط به خاطر شما می‌آیم.»
بعد از اتومبیل خارج شد و روی زیرانداز جوری نشست که روبه‌روی پدرش نباشد و چشمش به چشم‌های او نیفتد.
مادر کالباس و گوچه و خیار شور را چید داخل نان باگت فرانسوی و آن را داد به دست امیرحسین که صدای پدر درآمد و گفت:«من این‌همه رانندگی کردم و خسته‌ام. آن‌وقت تو اول از این پسرک چموشت پذیرایی‌ می‌کنی؟»
مادر با چاقو سینه نان باگت را درید و درحالی‌که داشت‌ حلقه‌های کالباس را داخل نان می‌چید گفت: «امیرحسین پسر بزرگم است. سیزده سالش شده. چند سال دیگر مردی می‌شود برای خودش.»
بعد به امیرحسین نگاه کرد و لبخند زد و ساندویجی را که درست کرده بود به‌طرف پدر گرفت که پدر گفت: «این مال دختر گلم میتراجان است. بگیر بابا که اگر من تو را نداشتم باید از دست این برادرت سر می‌گذاشتم توی همین صحرا.»
مادر به پدر چشم‌غر‌ّه‌ای رفت و امیرحسین که تازه اولین لقمه را گاز زده بود، از جا بلند شد و با دهان پر گفت: «من می‌روم زیر آن درخت و نهارم را می‌خورم.»
بدون‌ این‌که منتظر جواب باشد راه افتاد به‌طرف درختی که ده‌متری آن‌طرف‌تر قرار داشت . زیر درخت نشست روی علف‌های‌ریزی که تازه سبز شده بودند و چشم دوخت به دشتی که همه‌اش سبز بود و هیچ درخت و خانه‌ای روی آن نبود جز تعدادی گاو و گوسفند که آن دورها داشتند می‌چریدند. توی راه که می‌آمدند پدر داشت‌ تعریف می‌کرد که ترکمن صحرا را دوست دارد و دو سال دوران سربازی‌اش را توی پاسگاه مرزی «مراوه‌تپه» بوده و خاطرات زیادی دارد و حالا امیرحسین با این‌که می‌دید ترکمن صحرا زیباست. اما چون پدرش گفته بود این جا را دوست دارد، او فکر می‌کرد کجای این صحرا زیباست و چرا باید پدر آن‌قدر خودخواه باشد و از مسیر اصلی راه را کج کند و از صحرا بگذرد تا خاطرات سربازی‌اش را زنده کند و آن‌وقت حاضر نباشد برای پسرش یک هلی‌کوپتر ناقابل پنجاه‌هزار تومانی بخرد!
ساندویچ‌اش را که خورد از جا بلند شد و پشت شلوارش را تکاند و دست بلند کرد به‌طرف درخت و اولین شاخه‌ای که به دستش رسید را کند و آن را از وسط شکست و هر تکه‌اش را پرت‌ کرد هوا و وقتی صدای مادرش را شنید که گفت: «ساندویچ دیگری نمی‌خوری؟» فقط سرش را تکان داد و چند قدمی به جلو برداشت و علف‌های نوررس را با پاشنه کفشش له کرد و چند ضربه‌ای هم به کلوخ‌هایی زد که جلوی پایش بود و انگار که می‌خواست دق و دلش را سر چیزی خالی کند، هی با نوک پا کلوخ ها را شوت می‌کرد تا این‌که وقتی به کلوخ بزرگی ضربه زد، نوک پایش که انگار به قطعه سنگی ضربه زده باشد، درد گرفت و از درد به خودش پیچید و با غیض به کلوخی نگاه کرد که خرد نشده بود و شبیه سنگ هم نبود که این همه پایش را درد آورده بود. لنگ‌لنگان رفت به‌طرف کلوخ و خواست با پای دیگرش ضربه‌ای به آن بزند که ترسید این پایش هم درد بگیرد. پاشنه کفشش را گذاشت روی کلوخ و فشارش داد تا خُردش کند. اما کلوخ له نشد. خم شد و آن‌ را برداشت و خواست بکوبدش به تنه درخت و انتقام پنجه‌های درد گرفته پایش را بگیرد اما دید که نوک آهنی چیزی از کلوخ بیرون زده است.
با نوک انگشتانش خاک روی آن‌را پاک کرد. یک چیز آهنی توی کلوخ بود. حسِ کنجکاوی‌اش گل کرد و تصمیم گرفت کلوخ را خرد کند و ببیند داخل آن چیست؟ نگاهی به اطراف انداخت و چشمش خورد به شاخه درختی که شکسته بود و رفت به‌طرف تکه چوب و چمباتمه زد و چوب را برداشت و کلوخ را گذاشت روی زمین و با نوک چوب شروع کرد به تراشیدن کلوخ. هر طرف را که می‌تراشید نوک چوب به شیِ فلزی می‌خورد، تا این‌که دیگر چیزی از کلوخ باقی نماند و آن‌چه ماند چیزی شبیه قوری فلزی بود که آن‌را جلوی صورتش گرفت و از هر طرف به آن نگاه کرد و خیلی زود فهمید آن چه پیدا کرده چیزی شبیه چراغ جادوی علاءالدین است که داستانش را خوانده بود.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که او یک شی قدیمی پیدا کرده است. یک عتیقه که قیمتی است و می‌تواند آن را بفروشد و با پولش هرچه می‌خواهد بخرد.
عتیقه‌فروشی‌های سه‌راه منوچهری توی خیابان فردوسی به‌یادش آمد که همین قبل از عید که با پدرش برای خریدن چمدان به آن جا رفته بودند، دیده بود که چیزهای قدیمی و عتیقه‌جات را می‌خرند. فکر کرد پس محل فروش عتیقه را هم می‌داند و حالا می‌ماند قیمتش که خدا می‌داند چقدر می‌ارزد. لابد آن‌قدر می‌ارزد که با پولش می‌توانست یک دوچرخه کورسی بخرد و یک هلی‌کوپتر کنترل از راه دور بزرگ‌تر از آن‌چه در مشهد دیده بود و یک جفت کفش اسکیت مارک‌دار ایتالیایی و شاید هم یک گوشی موبایل و با الباقی پول یکی دوباری برود به استادیوم آزادی برای دیدن بازی استقلال که آرزویش بود و در خواب هم نمی‌دید.
امیرحسین همین‌جور خوش خوشانش بود و غرق فکر و خیال‌که دستی خورد روی شانه‌اش و چراغ از دستش افتاد و خودش هم از حالت چمباتمه نشست روی زمین و وقتی سرش را بالا گرفت و مادرش را دید، فوراً چراغ را از روی زمین برداشت و توی دست‌هایش فشرد و سعی کرد آن‌را از چشم‌های مادر پنهانش کند. مادر پرسید: «این چیه توی دست‌هایت؟ چرا این‌قدر وحشت‌زده‌ای؟ چی شده امیرحسین؟»
امیرحسین از جا بلند شد و خودش را به مادرش چسباند و چراغ را جلوی صورت او گرفت و گفت: «به بابا چیزی نگو. من این چراغ جادو را پیدا کردم. می‌بینی چقدر قدیمی است؟»
مادر خواست چراغ خاک‌آلود را بگیرد دستش که امیرحسین آن را عقب کشید و گفت: «نه. نه! دستش نزن. مال خودم است. اگر بابا بفهمد ازم می‌گیرد.»
مادر گفت: «نترس امیرجان. اگر بابات بفهمد هم کاری به کارت ندارد. حالا بیا که باید برویم.»
امیرحسین گفت: «می‌توانی این چراغ را بگذاری توی جیب مانتویت. بابا نباید آن را ببیند.»
مادر گفت: «مگر بابا لولو خُرخُره است که می‌ترسی. اصلاً‌ خودم به او می‌گویم که تو یک چراغ قدیمی پیدا کرده‌ای.»
دست امیرحسین را گرفت و راه افتادند به طرف ماشین که پدر داشت زیرانداز و بساط غذا را می‌گذاشت پشت صندوق ماشین. میترا نشسته بود روی صندلی عقب و سرک می‌کشید که ببنید توی دست‌های امیرحسین چیست. همین حس را پدر هم داشت و بعد از این که لوازم را گذاشت توی صندوق عقب و پیش از این‌که در آن را ببندد زل زده بود به دست‌های امیرحسین. قبل از این‌که چیزی بپرسد مادر به او چشمکی زد و گفت: «امیرجان یک چیز قدیمی پیدا کرده است. خودش فکر می‌کند چراغ جادوست. هرچه هست مال اوست. به‌جای هلی‌کوپتری که نخریدی.»
پدر سرش را جلو آورد و چشم‌هایش را ریز کرد و زل زد به چراغ جادو، و امیرحسین از ترس این‌که پدر آن را از او بگیرد، چراغ را چسبانده بود به سینه‌اش. دست‌های پدر که برای گرفتن آن جلو آمد، امیرحسین خودش را چسباند به مادرش و گفت: «خودم پیدایش کردم. مال خودم است.»
پدر گفت: «من که نگفتم مال من است. مال خودت باشد. اما بده ببینم چی هست؟»
لحن پدر ملایم بود و اعتماد امیرحسین را جلب کرد و چراغ را گرفت به‌طرف دست‌های پدر که به طرف او دراز شده بود. پدر با دقت به چراغ نگاه کرد و گفت: «چه‌قدر شبیه چراغ جادوست.» 
امیرحسین گفت: «شبیه نیست. خودش است.»
پدر زل زد به چشم‌های امیرحسین و گفت: «یعنی تو می‌گویی توی این چراغ یک غول است و می‌تواند با سه‌سوت همه آرزوهای ما برآورده کند؟»
امیرحسین گفت: «چراغ علاءالدین که توی داستان‌هاست.»
پدر آهی کشید و گفت: «چه حیف شد. والا می‌شد از نوک چراغ دودی سفید در بیاید و به هوا برود و از توی آن یک غول سیاه مهربان بیرون بیاید و یک هلی‌کوپتر واضحی برای امیرحسین درست کند. حیف که این چراغ یک روغن‌دان قدیمی ترکمن‌هاست که دوزار هم نمی‌ارزد.»
مادر گفت: «خوب است! حالا نمی‌خواهد سربه‌سر پسرم بگذاری. هرچه هست قدیمی است و مال امیرجان است.»
بعد چراغ را از دست پدر گرفت و آن را گوشه صندوق عقب ماشین گذاشت که امیرحسین صدایش درآمد و گفت: «چرا گذاشته‌اید آن‌جا. می‌خواهم توی ماشین دستم باشد.»
مادر گفت: «مگر نمی‌بینی پر از خاک و خُل است. لباست را کثیف می‌کند. تهران که رسیدیم برش دار و خوب بشورش. این چراغ مال توست و کسی دیگر صاحبش نمی‌شود.»
بعد رفت روی صندلی جلو نشست و پدر هم در صندوق عقب را بست و امیرحسین قبل از این‌که روی صندلی عقب کنار میترا بنشیند، دست‌های خاکی‌اش را با پشت و پهلوی شلوارش پاک کرد.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

جایی مثل مالزی

دوستی می گفت : مقایسه کار شیطان است و هم او بود که برای اولین بار خودش را با ادم مقایسه کرد و ان بلای عظما به سرش امد. دیدم حرفش مبنای تاریخی دارد اما مصداقی در روزگار ما که همه در کارزار مقایسه اند ندارد.
لذا می خواهم مقایسه ای کنم بین دو کشورمسلمان  ایران و مالزی. هم از این جهت که پس از دوسالی سکونت در مالزی لابد عده ای می خواهند بپرسند : چه خبر؟ و هم این که راه توسعه و پیشرفتی که مالزی در این 30 سال اخیر در پیش گرفته و ما نگرفته رهایش کرده ایم چیست و امروزه روز. حال و احوالات مالایی ها چگونه است؟
مالزی 55 سال پیش مستقل شد و مثل هر کشور تازه استقلال یافته چند سالی سرش گیج می رفت و کسی نمی دانست باید چگونه راه توسعه را پیمود و مزه استقلال و ازادی را به مردم چشاند. اما طولی نکشید که مردی دلسوز و وطن پرست و مسلمانی دو اتشه کرسی رهبری دولت را به دست گرفت . مردی که نامش ماهاتیر محمد بود و ظرف بیست سال متوالی با کشورش کاری کرد که امروزتنها در یک سال  بیش از 26 میلیون نفر برای دیدن این کشور از نقاط مختلف جهان به مالزی می ایند در حالی کل جمعیت ان فقط 27 میلیون نفر است.
مالزی کشوری است که تنها 54 در صد جمعیت ان نژاد مالایی است و الباقی چینی و هندی و تا حدودی هم اندونزیایی و بنگلادشی و کره ای  و تازگی ها ایرانی است. یعنی بیش از 40 درصد جمعیت مالزی مسلمان نیستند و دولتمردان مسلمان و متشرع مالایی باید جوری کشور را اداره می کردند تا این 40 در صد هم  حقوقی داشته باشند مانند مسلمانان . و لابد اسلامی که مالایی ها  سنگش را حسابی به سینه می زنند راهی برای حقوق اقلیت های دینی پیش بینی کرده است. لذا دولت ضمن حمایت همه جانبه از مسلمانان و دین اسلام اجازه داد تا بودایی های چینی و هندوهای هندی هم عبادتگاه های خود را داشته باشند و بت های خود را بپرسند بدون اینکه مزاحم هم باشند و یا چیزی از اسلام و مسلمانان کم شود.و در کلام از حقوق مادی و معنوی یک سانی با مسلمانان برخوردار شوند.
ماهاتیر محمد می دید که مردمش فقیرند . یک مشت مردم جنگل نشین که با میمون ها زندگی می کنند . نه دانش روز را دارند و نه توان مالی و سرمایه گذاری. از طرفی این رهبر جوان خوب می دانست که دنیا دنیای ارتباطات است وهمکاری . و  شاید بشود بدون اینکه کشور را دوباره به ابرقدرت ها وابسته کرد راه توسعه و سازندگی را پیش برد. پس او باید از ظرفیت های کشورش برای جلب شرکت های خارجی استفاده می کرد. اما کشور فقیر او چه ظرفیتی داشت که بتواند بوسیله ان شرکت های دندان گرد و منافع پرست خارجی را جلب کند؟ او می دید که کشور های حوزه خلیج فارس میلیارد ها دلار از فروش نفت و گاز عایدی دارنداما مالزی هیچ نفت و گازی نداشت. استرالیا و نیوزلند بخش دامداری شان را گسترش داده اند و با صادرات گوشت به پشوانه مالی خوبی دست یافته اند . چین و کره و ژاپن با توسعه صنعتی از فقر و فلاکت خود را نجات داده اند. اما مالزی فقیر نه صنعتی داشت نه معدنی و نه نفت و گازی و نه حتی دامی و زراعتی که بشود شکم گرسنه مردم را سیر کرد .
ماهاتیر همه کشورش را زیر پا گذاشت و جز جنگل و رود و دریا چیزی ندید و اب و هوایی که استوایی بود وهمیشه باران می بارید و سرما و زمستان نداشت . شاید همان جا بود که به توریسم فکر کرد. بله صنعت توریسم که او در سفر به کشورهای بزرگ جهان  ثروت اوری این صنعت را دیده بود و می توانست فکر کند که اب و هوای مطبوع مالزی می تواند باعث رشد صنعت توریسم در کشورش شود.
 اما مالزی با جنگل هایی وحشی و جزایر و سواحلی بومی و دست نخورده تا رسیدن به مکانی برای گردشگری فاصله زیادی داشت و تبدیل مالزی به کشوری برای گردشگری ظاهرا رویایی دست نیافتنی بود. اما ماهاتیر جوان و به قول ما با بصیرت دست از تلاش و تقلا برنداشت و عزم خود را جزم کرد تا کشورش را از فقر و عقب ماندگی نجات دهد.
خودش می گوید به کشورهای زیادی سفر کرد تا مشورت کند. تا کشورهای توسعه یافته را ببیند و از شرکت های بزرگ و کوچک انها که در توسعه کشور خود سهیم بودند برای کار در مالزی دعوت کند. و نتیجه ان شد که بعد از بیست سال مالزی تبدیل به قطب بزرگ گردشگری در شرق اسیا شد. بدون اینکه وابسته به کشوری شود ویا کشوری بتواند برایش تعین تکلیف کند. مالزی ضمن حفظ استقلال خود توانست سالیانه میلیاردها دلار کسب در امد کند. زیر ساخت های اجتماعی و اقتصادی کشور کاملا دگرگون شده و مالزی تبدیل به کشوری شود که ماهاتیر محمد با سربلندی بگوید وقتی در ابتدای کار به ایران رفتم دیدم که مالزی  30 سال از ایران عقب تر است اما امروز پس از بیست سال می گویم که ما 30 سال از ایران جلوتر هستیم.
نکته جالب در این توسعه این است که مالایی ها هرگزغرب زده نشدند. مرعوب شرکت های خارجی و وابسته به انها نگردیدند و بلکه شرایط حضور این شرکت ها به شکلی رقم خورده بود تا با حداقل نیروی کارشناس وارد مالزی شوند و هر شرکت هم ملزم باشد تا تخصص نیروی کار مالزی را ارتقا دهد . دولت برای جایگزینی کارشناسان خارجی طرح اعزام جوانان با استعداد به دانشگاههای معتبر خارجی را دردستور کار خود قرار داد . تا دولتی با بدنه کارشناس مالایی بتواند اداره کشور را به دست بگیرد.
امروز دیگر درامدهای مالزی منحصر به صنعت توریسم نیست . مالزی می تواند روی صادرات تولیدات خود هم حساب کند. صادرات قلع صنعتی و روغن نخل در کنار صادرات خودرو. کاغذ ولوازم تحریرو چوب وصنایع چوبی و ده ها قلم صادراتی دیگر را باید جزء درامدهای این کشور محسوب کرد که البته انچه صنعت توریسم با توسعه مالزی کرد هنوز نبز برای بسیاری مثال زدنی است.
شاید برای ما ایرانی جالب باشد که بدانیم ماهاتیر محمد در ساخت و ساز مراکز توریستی مالزی از نمادهای فرهنگی و تاریخی ایران نیز سود برده است. مثلا در شهرنوسازو توریستی" پوتراجایا" در ابتدای رودخانه  شهر .پل تاریخی خواجوی اصفهانی دقیقا به همان شکل واقعی باز سازی شده است و نیز در سالن ورودی برج مخابراتی کوالالامپورشاهد آینه کاری استاد کاران اصفهان هستیم که راهنمای سالن به بازدید کنندگان در مورد ایرانی بودن این اینه کاری ها توضیح می دهد و توی ایرانی از خودت می پرسی این همه توریست با دیدن بدل بخشی از هنرکشورت به وجد می ایند و ان وقت ایران با ان همه امکانات بالقوه تاریخی و توریستی چقدر مهجور و بیگانه از صنعت توریسم وغافل از درامدهای هنگفتی است که می تواند بخشی از چرخه اقتصادی کشور را به گردش در بیاورد.
البته فقط این جا نیست که دلت می سوزد و حسرت داشته های خاموش کشورت را می خوری. وقتی مدتی در مالزی زندگی کنی و توجه ای به زرق و برق اماکن توریستی نکنی تازه متوجه می شوی که مدیریت دکتر ماهاتیر محمد و تدبیر این مرد هوشمند با مالزی چه کرده است و او چگونه از علم و دانش و توانمندی های دیگران از جمله ما ایرانیان بهره ها برده است. مثلا دانشگاه های مالزی به واسطه حذب دانشجویان نخبه سایر کشورها سطح علمی اش را در جهان بالا می برد و تبدیل به یکی از قطب های جذب دانشجو در منطقه و دنیا می شود. دست اورد های علمی دانشجویان ایرانی که هرگزدر صدا و سیمای ما مطرح نمی شود در مالزی ماهی  نیست که در اخباررسانه های مالزی مطرح نشود.
دولت مالزی با این که ناچار است ازادی های انسانی حدود 40 در صد از مردم غیر مسلمان را به رسمیت بشناسد اما از مسلمانان کشور خود به هیج وجه غافل نیست بلکه هر ساله هزینه های هنگفتی را صرف اموزش و تربیت مفاهیم دینی . تقویت مساجد . اموزش قران و حجاب اسلامی می کند.
از ون های گشت ارشاد در مالزی خبری نیست اما انگار هرکسی در درون خود گشت ارشادی دارد که شما هرگز شاهد تعرض و مزاحمت های ناموسی نمی شوید.مالایی مسلمان رفتن به کلوب های شبانه را بد می داند . خوردن مشروبات الکلی را حرام و خوردن گوشت خوک را نیز . نگه داشتن سگ را خلاف شئونات دینی دانسته وبا این که حجاب در مالزی اجباری نیست اما زن مالایی بی حجابی را گناهی بزرگ می شمارد لذا زنان مسلمان مالزی همه محجبه اند .
مالایی ها ظهر جمعه که می شود کار را ترک و عازم مساجد می شوند برای اقامه نماز جمعه که گویی نماز واجب است. نماز های یومیه هم کم از نماز جمعه ندارد و مساجد متعدد شهر مملو از نماز گزارانی می شود که مساجد ما شاهد یک پنجم انان هم نیست. اموختن و خواندن قران از مهد کودک ها شروع میشود در سطوح مختلف اموزشی ادامه می یابد و علاقه مالایی مسلمان به قران را باید خارج از چارچوب های اموزشی دید . گویی ان ها می خواهند با نشان دادن ایمان و تقید خود به اسلام . برتری مبانی دینی خود را به سایر ادیان غیر الهی نشان دهند.
دولت نیز انصافا سنگ تمام می گذارد و هزینه همه مساجد و مراکز دینی را می پردازد. در ماه های مبارک رمضان که موقع افطار همه مساجد مملواز جمعیت است سفره های افطار با بهترین غذاها گسترده است. گفتم رمضان بد نیست به چگونگی حرمت نهادن به این ماه در مالزی اشاره کنم. در این ماه هیج رستورانی به اجبار بسته نمی شود. اما هیچ رستورانی حق فروش غذا به مسلمانان را ندارد واگر مسلمانی به هر دلیل روزه نداشت باید غذا را تهیه و در جایی غیر از رستوران صرف کند. پیش از افطار مالایی هایی را می بینیم که جلوی رستورانها به صف ایستاده اند تا اذان گفته شود و انان روزشان را افطار کنند و کاری به این ندارند که عده ای چینی و هندی و کره ای و ایرانی نشسته اند و قبل از افطار مشغول خوردنند.
مالایی ها یاد گرفته اند که باید به ازادی های سایر اقوام احترام بگذارند و در عین حال اداب مسلمانی خود را فراموش نکنند.
در مالزی کسی فاقد مسکن نیست. دولت ان قدر مسکن مهر ساخته است که مهردانش پرشده و برای ان همه ساخت و ساز و بعد خانه های خالی به دنبال متقاضی می گردد. مالایی ها با وام های بانکی با بهره 3% تا توانسته اند خانه خریده اند و ان را به خارجی ها که تعدادشان کم نیست اجاره داده اند. بانک ها تا 80% قیمت خانه به ان ها وام میدهد یعنی اگر یک مالایی 10 هزار دلار داشته باشد می تواند یک اپارتمان 50 هزار دلاری بخرد و اجاره اش بدهد به 500 دلار در ماه.
اما در مالزی هستند کسانی که همین مبلغ جزیی را هم برای خرید مسکن ندارند . دولت عدالت محور مالزی برای انها هم چاره ای اندیشیده . دستور داده هزاران واحد اپارتمان های 80 متری دو خوابه بسازند و از قرار ماهی 40 دلار به مستمندان اجاره بدهند به قصد تملک .  ( البته شما دلار را به قیمت دولتی اش محاسبه کنید ببینید ماهیانه اجاره این اپارتمان ها چند می شود؟)
دولت انگار نمی خواهد دست ازسر مردم خود بردارد و قصد دارد بعد از صاحب خانه کردن مردم .ان ها را مجبور به داشتن اتومبیل کند ان هم از نوع مدل بالایش. باز بانک ها وارد عمل می شوند و می گویند اگر قصد خرید ماشین دارید 10 % ان را نقد بپردازید باقی اش وام می دهیم با بهره کمتر از 3%.
نمی دانم این بانک های داخلی و خارجی این همه پول را از کجا می اورند که مثل ریگ وام می دهند ان هم با بهره هایی این همه پایین و بعد ورشکست نمی شوند و هرروز هم مثل قارج سبز می شوند و هی التماس می کنند بیایید از ما وام بگیرید به ارواح خاک پدرتان.
حالا من که ندیده ام اما شنیده ام که مالایی ها یارانه توریست هم می گیرند و سر پرداخت یارانه بین دولت و مجلس هم هیچ دعوایی نیست وبه خاطر یارانه هیچ کالایی را هم گران نمی کنند. شاید به همین دلیل باشد که مردم اینجا ان قدر ارامند و سر به زیر که من دو سالی که این جایم حتی یک دعوا و کتک کاری و فحش ناموسی ندیده ام . ارام بودن مردم این کشور برخی ایرانی ها را وا داشته تا بگویند که مردم مالزی از نظر فکری به اندازه ما ایرانی ها تیز و خلاق نیستند. و هیچ از خودشان نمی پرسند اگر مردم مالایی تیز و خلاق نیستند پس این همه پیشرفت و توسعه . کار کی بوده است؟ به قول دایی جان ناپلئون انگلیسی ها؟
نمی دانم این دولت مسلمان و مستقل مالزی چه کار می کند که تورم در کشور در حد دو یا سه درصد است و تو هر چه انتظار می کشی قیمت چیزی یک شبه بالا برود بالا که نمی رود هیچ . بلکه پایین هم می اید و تو هی حرص می خوری که چرا دولت فخیمه ایران با ان همه ادعای رهبری جهان و نفت و گاز و ثروت ملی نمی تواند مردم را صاحب مسکن کند و جلوی تورم و گرانی را بگیرد.حالا دادن خودرو با وام بانکی پیشکشش.
شاید یکی از مشکلات ما ایرانی ها در مالزی این باشد که ما هی خودمان را . کشورمان را و داشته هایمان را با مالایی ها مقایسه می کنیم و حرص می خوریم.
من فکر می کنم ان دوست عزیزم خیلی هم بیراه نگفته که مقایسه کردن کاری شیطانی است . والا ادم توی مالزی زندگی کند و حرص بخورد؟ ان هم برای پیشروی ناقابل این ها و پس روی ناچیز ما؟ ما که به شکر خدا تمدنی کهن داریم حالا چند سالی جوانان ما خانه نداشته باشند مگر چه می شود ؟ گیرم مدتی گرانی باشد در حد مرگ. کسی که از گرسنگی نمی میرد؟ گیرم بزن و برقص ها به جای سر خیابان ها توی خانه ها باشد. گیرم عده ای پای ماهواره بنشینند و گاهی هم شراب بخورند و گناه کنند. گیرم سن ازدواج بالا برود و مدتی تجاوز به نوامیس امارش سر به فلک بزند. گیرم مردم هر روز فقیر تر شوند و مشکلاتشان کمر شکن. گیرم فقر از پنجره بیاد و ایمان از در برود.این ها که دلیل نمی شود ما هی حرص بخوریم که چرا مرغ همسایه غاز است. بلاخره یک روزی کسی مثل همین ماهاتیر محمد که ما ایرانی ها نمی دانیم چرا این همه این مرد را دوست داریم پیدا می شود که راه توسعه را به ما یاد بدهد بدون اینکه به دین و ایمان ما اسیبی برسد.
نپرسید: کی؟ چون خواهم گفت: الله و علم !