سال 1380 بود که سفری به پاریس داشتم و بعد یادداشتی نوشتم کوتاه که در نشریه سوره به چاپ رسید. پس از ده سال به طور اتفاقی این یادداشت را پیدا کردم و دوباره خواندم. دیدم ان چه نوشته ام حرف امروز من نیز هست و می شود ان را دوباره هم خواند. این یادداشت ادای دین من است به ویکتورهوگویی که همیشه بینوایانش را دوست داشته و دارم.
یک قرص نان در دستهای هوگو
سرقت در همهء جوامع بشری یک جرم است.اما در فرانسه سرقت یک قرص نان جرم نیست.هرچند در فرانسه هیچ آدم گرسنهای یک قرص نان نمیدزدد.چرا؟ جواب این سئوال را وقتی با تمام وجودت حس میکنی که در پاریس باشی.در زیر برج ایفل باشی یا داخل موزهء لوور و یا کنار رود سن فرقی نمیکند.حالوهوای پاریس هرچند حالوهوای هنری است،تاریخی است و تواز مشاهدهء هنر و تاریخ در جایجای آن اقناع نمیشوی،اما قطعا سایه بلکه نور وجود ویکتور هوگو را در همه جای فرانسه و بخصوص پاریس میبینی.نه اینکه من نویسندهام و این حرف را میزنم،بلکه موضوع سرقت یک قرص نان را من پیش از رفتن به پاریس نشنیده بودم و آن را یک دانشجوی ایرانی رشته بیولوژی برایم نقل کرد. و این معنا یعنی اقتدار حاکمیت هوگوست بر قلبها و روحهای مردم آن دیار.
«ژانوالژان»داستان بینوایان دیگر یک شخصیت داستانی نیست.یک فرهنگ و یک باور متعهدانه است.وقتی ژان به جرم سرقت یک قرص نان سالها گرفتار زندان و تحمل زندگی پرمشقت میشود،اما از خود معنویت و انسانیّت متعهدانه ساطع میکند،تبدیل به اسطوره در جامعه فرانسه میشود.به گونهای که تو در قرن بیست و یکم نیز ژانوالژان را در کنار مردم میبینی و این چیزی نیست جز هنر داستاننویسی و هنرمندی ویکتور هوگو.نام و یاد هوگو نه با بینوایان،بلکه با پیرمرد گوژپشت کلیسای نوتردام نیز درهم آمیخته است.وقتی تو مقابل این کلیسا میایستی بیش از آنکه محو معماری آن شوی،مقهور نام هوگو میشوی.باز در این نقطه نیز هوگو اقتدار خود را به رخ میکشد و بر ساختارهای معماری یک بنای تاریخی،تأثیری انکارناپذیر میگذارد.
تو در جایجای پاریس وجود هوگو را حس میکنی و بر خود میباورانی که نامیرایی ادبیات و هنر،رمز جاودانگی بشر است.
اما وقتی در طبقهء زیرین کلیسای«پانتئون»به سراغ قبر هوگو میروی و از پشت حصار آهنی به آن نگاه میکنی،یاد مرگ تو را به یاد زندگی میاندازد؛به یاد نامیرایی قلم و زندگی در داستان.
کلیسای پانتئون،مکان تاریخی و زیبایی است و تو میتوانی ساعتها محو جلوههای هنر معماری و تجسمیاش باشی اما وقتی پا در زیرزمین تاریک و نسبتا مخوف آن میگذاری حس ناخوشایندی به تو دست میدهد.مرگ سایهاش رابر سرت میگشاید و از خود
میپرسی نمیشد اینجا را با معماری زیباتری آراست،میشد رنگ و نور و هنر را درهم آمیخت و از فضای گورستانی فاصله گرفت،چیزی که در جایجای کلیساها و اماکن تاریخی پاریس مشاهده میکنی،اما گویی در حفظ این فضای گورستانی تعمدی بوده است،تعمدی که تو را لاجرم به یاد مرگ بیندازد و تو از یاد مرگ به راه زندگی برسی.
بههرحال در فرانسه حاکمان بزرگی چون بناپارتها آمدند و رفتند اما حاکمان واقعی قلبها هنوز بر اریکهء قدرت نشستهاند و ویکتور هوگو را با قرصی نان در دست در جایجای پاریس میتوان دید و قانون یک ملّت به احترام داستانی از او هیچ سارق قرص نانی را به محکمه فرا نمیخواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر