۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

انگشتر جلال





یادداشتی به مناسبت اول آذز . زاد روز تولد جلال ال احمد
سال شصت و هشت یا نه بود که  قرارشد بزرگداشت جلال را در حوزه هنری برگزار کنیم. تا ان روز از سوی نهاد های فرهنگی نظام روی چندان خوشی یه جلال نشان داده نمی شد و بین جریانات روشنفکری و مذهبی هم بر سر این که جلال متعلق به کدام اردوگاه فکری است اختلاف نظر بود.
فکر کردیم باید همایشی در خور برای جلال بگیریم و به همه نشان بدهیم که ما نه تنها با جلال و اندیشه هایش مشکلی نداریم بلکه مروج ومبلغ بیشتر اندیشه هایش نیز  هستیم. لذا به سراغ برادرش شمس رفتیم و ازاو خواستیم تا هم سخنران همایش باشد و هم وسائل شخصی جلال را بدهد تا در حاشیه مراسم نمایشگاهی از اثار و لوازم شخصی اش داشته باشیم.
مرحوم شمس صندوقی را اورد و درش را باز کرد و گفت:" این ها چیزهایی است که از جلال باقی مانده است. ببرید و بعد برایم بیاورید."
بعد ها معلوم شد که یکی از بهترین بخش های این همایش . نمایش همین لوازم شخصی بود که ان روز برای اولین بار به نمایش گذاشته می شد و پیش از ان کسی نه کت و شلوار جلال را دیده بود و نه کفش و فندک و عینک و ناخن گیر و انگشتر هایش را.
در بین این لوازم . انگشتر هفت نگینی هم بود که از همان بار اولی که دیدم یک جورهایی دلم را برد و ارزو کردم ای کاش این انگشتر مال من بود.
به هر حال همایش خوب و ابرو مند تمام شد و یک روز هم رفتم منزل شمس تا لوازم جلال را تحویلش بدهم که شمس ازم بسیار تشکر کرد و گفت :" حسن جان! تو جلال را یک بار دیگر به دنیا اوردی. ازت ممنونم و دلم می خواهد یک یادگاری از جلال به تو هدیه کنم . "
بعد اشاره کرد به وسائل جلال و گفت:" می خواهی این خود کار جلال را بدهم به تو؟ یا ان انگشتری را؟"
با دست انگشتر عقیقی را نشانم داد که یکی از ان ها را در دستم داشتم. گفتم:" چون مطمئن هستم که می توانم از یادگاری جلال خوب نگهداری کنم ان انگشتر هفت نگین را بر می دارم که هر وقت خواستی پسش می دهم و یا اگر روزی موزه ای به نام جلال درست شد می توانم این انگشتر را به موزه اش بسپارم."
شمس لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت:" خوب چیزی برداشتی. مال تو."
انگشتر جلال را همان جا به دست کردم.شمس گفت که انگشتر را جلال در سفری که به قم داشت سفارش ساختش را داد و انگشتر ی مثل این در بازار به فروش نمی رود.
بعد ها یک روز در صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم . راننده تاکسی پیرمردی بود با مو و محاسنی کاملا سفید . دیدم مرتب نگاهم می کند و حواسش به من است. بعد از مدتی به انگشتر جلال اشاره کرد و گفت:" این انگشتر قدیمی را خریده ای؟"
گفتم:" نه. یادگاری یک دوست است."
گفت:" پس شاید ندانی که هر یک از نگین های این انگشتر معنا و مقصودی دارند. "
بعد برایم از معنا و مقصود نگین ها گفت وسفارشم کرد که مواظب باشم که انگشتر با ارزشی هم از لحاظ مادی و هم معنوی در دست دارم و این در شرایطی بود که او چیزی از صاحب اصلی ان نمی دانست.
شمس سفارشم کرده بود که وقتی می خواهی بنویسی انگشتر جلال را دست کنی. من البته اعتقادی به این حرف نداشتم و می دانستم خوب و یا بد نوشتن من ربطی به انگشتر جلال نخواهد داشت. اما راشستش هر وقت انگشتر را به دستم می کردم حس خوبی به من دست می داد. حسی که نمی دانستم از جلال به من می رسد یا از نگین های هفت گانه اش که گویی درهر یک از سنگ های رنگین ان معنویتی راز الوده نهفته بود.
ان روزها حاج اقای زم مدیر اسبق حوزه هنری پیشنهاد داد که وسائل جلال را از شمس بخریم و در حوزه هنری موزه جلال را راه اندازی کینم که ایده بسیار خوبی بود و بعد تر این ایده کاملتر شد و قرار شد با تهیه وسایل شخصی هنرمندان شاخص و مطرح . موزه هنرمندان انقلاب در حوزه هنر راه اندازی شود که این ایده خوب هرگز اجرایی نشد.
امروز نمی دانم با مرگ شمس ال احمدچه بر سر وسائل شخصی جلال امده است . اما  خوشحالم که انگشتر جلال هنوز در دست های من است و یاد جلال هرگز از من دور نمی شود.

 

۱ نظر: