۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

امیر حسین و چراغ جادو



فصلی از رمان نوجوانان در دست چاپ :

                                          امیر حسین و چراغ جادو





امیرحسین کز کرده بود روی صندلی عقب ماشین و زانوهایش را چسبانده بود روی سینه‌اش و دست‌هایش را حلقه کرده بود دور پاهای باریک و استخوانی‌اش و زل زده بود به بیرون که تا چشم کار می‌کرد علف‌زار بود و دشتی وسیع و جاده‌ای پر دست‌انداز که پدرش اتومبیل را آرام می‌راند و لابد سرک می‌کشید به اطراف که دار و درختی و یا نهر آبی پیدا کند و ترمز بزند و بایستد و مادر نیز بساط نهار را پهن کند.
از ساعت شش صبح که از مشهد بیرون زده بودند، پدر یک‌سره رانده بود و فقط نیم‌ساعتی برای صبحانه و دست‌شویی توی رستورانی کنار جاده‌ای نزدیک قوچان ایستاده بودند و بعد از گرگان راه افتاده بودند به طرف ترکمن صحرا و از «آق‌قلاع» گذشته بودند و قرار بود پیش از رسیدن به بندر ترکمن، جایی توی صحرا بایستند و نهاری بخورند و دوباره راه بیفتند تا شب نشده به بابل برسند و شب را منزل عمو نادر اطراق کنند و سوغاتی‌های مشهد را به آن‌ها بدهند و شب را بمانند و فردا صبح برانند به طرف تهران و ختم مسافرت نوروزی سال1390 که امیرحسین فکر می‌کرد این مسافرت کوفتی از دماغش درآمده است و پدر و مادر هم فکر می‌کردند بداخلاقی‌ها و بدقلقی‌های امیرحسین مسافرت را به کوفت‌شان کرده است.
شاید اگر امیرحسین گیر سپنج نمی‌داد و برای خریدن هلی‌کوپتر کنترل از راه دوری که دیده بود، آن همه پاپیچ پدرش نمی‌شد و پدر هم نمی‌گفت که این آخرین مسافرت است که امیرحسین را با خودمان می‌بریم و شاید اگر پدر علاوه بر بیست‌هزار تومانی که بابت عیدی به او داده بود، دست به جیب می‌کرد و پنجاه‌‌هزار توان می‌داد و هلی‌کوپتر را برای او می‌خرید، این مسافرت تلخ نمی‌شد و او حالا با خواهرش میترا که کنارش نشست بود، مثل همیشه سر مسأله‌ای ناچیز کلنجار می‌رفت و جروبحث می‌کرد و یا لج او را درمی‌آورد. این‌جوری لااقل امیرحسین مجبور نبود با کل خانواده دربیفتد.
پدر اتومبیل را توی شانه خاکی جاده نگه داشت و به دو درختی که چند متری آن طرف‌تر بود اشاره کرد و گفت: «این‌جا خوب است! پیاده شوید تا نهارمان را بخوریم.»
اول خودش دست به کار شد و زیرانداز را از پشت ماشین برداشت و رفت زیر اولین درخت آن را پهن کرد و بعد مادر بساط نهار را که از قبل آماده کرده بود، روی زیرانداز گذاشت و گفت:«خوب است که هوا ابری است. والا این درخت هنوز برگی ندارد که سایه‌ای داشته باشد.»
میترا کنار مادر نشست و گفت: «امیرحسین نمی‌آید نهار بخورد.»
پدر که روی زیرانداز نشست، پاهایش را دراز کرد و رو به مادر گفت: «توبه این بچه یک‌چیزی بگو. بیاید نهارش را بخورد والا از نهار خبری نیست و باید تا شب گرسنه بماند.»
مادر ظرف گوچه و چاقو را گذاشت جلوی پدر و گفت: «تو این گوچه‌ها را ریز کن تا من بیاورمش.»
بعد از جا بلند شد و رفت به‌طرف اتومبیل که امیرحسین هنوز هم روی صندلی کز کرده بود و سرش را گذاشته بود روی قوزک زانویش. مادر در اتومبیل را باز کرد و گفت: «امیرجان! پاشو بیا نهار. نگذار دو لقمه غذا کوفت‌مان بشود.»
امیرحسین سرش را بلند کرد و با این که گرسنه‌اش بود، گفت: «من گرسنه‌ام نیست. شما بخورید.»
مادر گفت: «وقتی دروغ می‌گویی نوک دماغت سرخ می‌شود. پاشو شر به پا نکن پسرم. پدرت را که می‌شناسی. اگر بیش‌تر از این پاپیچش بشوی کشیده‌ای می‌خواباند توی گوشت. پاشو عزیزم. پاشو و این آخرین روز مسافرت را خراب‌ترش نکن.»
امیرحسین گفت: «من خرابش می‌کنم یا بابا؟ چی می‌شد اگر هلی‌کوپتر را برایم می‌خرید.»
مادر گفت:«دیدی که نخرید. پولش را هم داشت اما نخرید. چون می‌گفت توی کوچه پس کوچه‌های باریک خانه‌مان جای این بازی‌ها نیست و یک وقت هلی‌کوپتر می‌خورد به پنجره خانه مردم و شیشه‌ها را خرد می‌کند.»
امیرحسین قبلاً‌ گفته بود که کنترلش دست خودم است و به‌جایی نمی‌خورد. حتی گفته بود می‌روم توی پارک بازی می‌کنم. اما پدر قبول نکرده بود و گفته بود: هنوز پول شیشه خانه همسایه را که با توپ شکسته‌ای نداده‌ام.
مادر دست او را گرفت و با لحنی التما‌س‌آمیز گفت: «امیرجان! به‌خاطر من بیا. بگذار این دو لقمه غذا از گلویمان پایین برود.»
امیرحسین لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «باشد مامان. فقط به خاطر شما می‌آیم.»
بعد از اتومبیل خارج شد و روی زیرانداز جوری نشست که روبه‌روی پدرش نباشد و چشمش به چشم‌های او نیفتد.
مادر کالباس و گوچه و خیار شور را چید داخل نان باگت فرانسوی و آن را داد به دست امیرحسین که صدای پدر درآمد و گفت:«من این‌همه رانندگی کردم و خسته‌ام. آن‌وقت تو اول از این پسرک چموشت پذیرایی‌ می‌کنی؟»
مادر با چاقو سینه نان باگت را درید و درحالی‌که داشت‌ حلقه‌های کالباس را داخل نان می‌چید گفت: «امیرحسین پسر بزرگم است. سیزده سالش شده. چند سال دیگر مردی می‌شود برای خودش.»
بعد به امیرحسین نگاه کرد و لبخند زد و ساندویجی را که درست کرده بود به‌طرف پدر گرفت که پدر گفت: «این مال دختر گلم میتراجان است. بگیر بابا که اگر من تو را نداشتم باید از دست این برادرت سر می‌گذاشتم توی همین صحرا.»
مادر به پدر چشم‌غر‌ّه‌ای رفت و امیرحسین که تازه اولین لقمه را گاز زده بود، از جا بلند شد و با دهان پر گفت: «من می‌روم زیر آن درخت و نهارم را می‌خورم.»
بدون‌ این‌که منتظر جواب باشد راه افتاد به‌طرف درختی که ده‌متری آن‌طرف‌تر قرار داشت . زیر درخت نشست روی علف‌های‌ریزی که تازه سبز شده بودند و چشم دوخت به دشتی که همه‌اش سبز بود و هیچ درخت و خانه‌ای روی آن نبود جز تعدادی گاو و گوسفند که آن دورها داشتند می‌چریدند. توی راه که می‌آمدند پدر داشت‌ تعریف می‌کرد که ترکمن صحرا را دوست دارد و دو سال دوران سربازی‌اش را توی پاسگاه مرزی «مراوه‌تپه» بوده و خاطرات زیادی دارد و حالا امیرحسین با این‌که می‌دید ترکمن صحرا زیباست. اما چون پدرش گفته بود این جا را دوست دارد، او فکر می‌کرد کجای این صحرا زیباست و چرا باید پدر آن‌قدر خودخواه باشد و از مسیر اصلی راه را کج کند و از صحرا بگذرد تا خاطرات سربازی‌اش را زنده کند و آن‌وقت حاضر نباشد برای پسرش یک هلی‌کوپتر ناقابل پنجاه‌هزار تومانی بخرد!
ساندویچ‌اش را که خورد از جا بلند شد و پشت شلوارش را تکاند و دست بلند کرد به‌طرف درخت و اولین شاخه‌ای که به دستش رسید را کند و آن را از وسط شکست و هر تکه‌اش را پرت‌ کرد هوا و وقتی صدای مادرش را شنید که گفت: «ساندویچ دیگری نمی‌خوری؟» فقط سرش را تکان داد و چند قدمی به جلو برداشت و علف‌های نوررس را با پاشنه کفشش له کرد و چند ضربه‌ای هم به کلوخ‌هایی زد که جلوی پایش بود و انگار که می‌خواست دق و دلش را سر چیزی خالی کند، هی با نوک پا کلوخ ها را شوت می‌کرد تا این‌که وقتی به کلوخ بزرگی ضربه زد، نوک پایش که انگار به قطعه سنگی ضربه زده باشد، درد گرفت و از درد به خودش پیچید و با غیض به کلوخی نگاه کرد که خرد نشده بود و شبیه سنگ هم نبود که این همه پایش را درد آورده بود. لنگ‌لنگان رفت به‌طرف کلوخ و خواست با پای دیگرش ضربه‌ای به آن بزند که ترسید این پایش هم درد بگیرد. پاشنه کفشش را گذاشت روی کلوخ و فشارش داد تا خُردش کند. اما کلوخ له نشد. خم شد و آن‌ را برداشت و خواست بکوبدش به تنه درخت و انتقام پنجه‌های درد گرفته پایش را بگیرد اما دید که نوک آهنی چیزی از کلوخ بیرون زده است.
با نوک انگشتانش خاک روی آن‌را پاک کرد. یک چیز آهنی توی کلوخ بود. حسِ کنجکاوی‌اش گل کرد و تصمیم گرفت کلوخ را خرد کند و ببیند داخل آن چیست؟ نگاهی به اطراف انداخت و چشمش خورد به شاخه درختی که شکسته بود و رفت به‌طرف تکه چوب و چمباتمه زد و چوب را برداشت و کلوخ را گذاشت روی زمین و با نوک چوب شروع کرد به تراشیدن کلوخ. هر طرف را که می‌تراشید نوک چوب به شیِ فلزی می‌خورد، تا این‌که دیگر چیزی از کلوخ باقی نماند و آن‌چه ماند چیزی شبیه قوری فلزی بود که آن‌را جلوی صورتش گرفت و از هر طرف به آن نگاه کرد و خیلی زود فهمید آن چه پیدا کرده چیزی شبیه چراغ جادوی علاءالدین است که داستانش را خوانده بود.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که او یک شی قدیمی پیدا کرده است. یک عتیقه که قیمتی است و می‌تواند آن را بفروشد و با پولش هرچه می‌خواهد بخرد.
عتیقه‌فروشی‌های سه‌راه منوچهری توی خیابان فردوسی به‌یادش آمد که همین قبل از عید که با پدرش برای خریدن چمدان به آن جا رفته بودند، دیده بود که چیزهای قدیمی و عتیقه‌جات را می‌خرند. فکر کرد پس محل فروش عتیقه را هم می‌داند و حالا می‌ماند قیمتش که خدا می‌داند چقدر می‌ارزد. لابد آن‌قدر می‌ارزد که با پولش می‌توانست یک دوچرخه کورسی بخرد و یک هلی‌کوپتر کنترل از راه دور بزرگ‌تر از آن‌چه در مشهد دیده بود و یک جفت کفش اسکیت مارک‌دار ایتالیایی و شاید هم یک گوشی موبایل و با الباقی پول یکی دوباری برود به استادیوم آزادی برای دیدن بازی استقلال که آرزویش بود و در خواب هم نمی‌دید.
امیرحسین همین‌جور خوش خوشانش بود و غرق فکر و خیال‌که دستی خورد روی شانه‌اش و چراغ از دستش افتاد و خودش هم از حالت چمباتمه نشست روی زمین و وقتی سرش را بالا گرفت و مادرش را دید، فوراً چراغ را از روی زمین برداشت و توی دست‌هایش فشرد و سعی کرد آن‌را از چشم‌های مادر پنهانش کند. مادر پرسید: «این چیه توی دست‌هایت؟ چرا این‌قدر وحشت‌زده‌ای؟ چی شده امیرحسین؟»
امیرحسین از جا بلند شد و خودش را به مادرش چسباند و چراغ را جلوی صورت او گرفت و گفت: «به بابا چیزی نگو. من این چراغ جادو را پیدا کردم. می‌بینی چقدر قدیمی است؟»
مادر خواست چراغ خاک‌آلود را بگیرد دستش که امیرحسین آن را عقب کشید و گفت: «نه. نه! دستش نزن. مال خودم است. اگر بابا بفهمد ازم می‌گیرد.»
مادر گفت: «نترس امیرجان. اگر بابات بفهمد هم کاری به کارت ندارد. حالا بیا که باید برویم.»
امیرحسین گفت: «می‌توانی این چراغ را بگذاری توی جیب مانتویت. بابا نباید آن را ببیند.»
مادر گفت: «مگر بابا لولو خُرخُره است که می‌ترسی. اصلاً‌ خودم به او می‌گویم که تو یک چراغ قدیمی پیدا کرده‌ای.»
دست امیرحسین را گرفت و راه افتادند به طرف ماشین که پدر داشت زیرانداز و بساط غذا را می‌گذاشت پشت صندوق ماشین. میترا نشسته بود روی صندلی عقب و سرک می‌کشید که ببنید توی دست‌های امیرحسین چیست. همین حس را پدر هم داشت و بعد از این که لوازم را گذاشت توی صندوق عقب و پیش از این‌که در آن را ببندد زل زده بود به دست‌های امیرحسین. قبل از این‌که چیزی بپرسد مادر به او چشمکی زد و گفت: «امیرجان یک چیز قدیمی پیدا کرده است. خودش فکر می‌کند چراغ جادوست. هرچه هست مال اوست. به‌جای هلی‌کوپتری که نخریدی.»
پدر سرش را جلو آورد و چشم‌هایش را ریز کرد و زل زد به چراغ جادو، و امیرحسین از ترس این‌که پدر آن را از او بگیرد، چراغ را چسبانده بود به سینه‌اش. دست‌های پدر که برای گرفتن آن جلو آمد، امیرحسین خودش را چسباند به مادرش و گفت: «خودم پیدایش کردم. مال خودم است.»
پدر گفت: «من که نگفتم مال من است. مال خودت باشد. اما بده ببینم چی هست؟»
لحن پدر ملایم بود و اعتماد امیرحسین را جلب کرد و چراغ را گرفت به‌طرف دست‌های پدر که به طرف او دراز شده بود. پدر با دقت به چراغ نگاه کرد و گفت: «چه‌قدر شبیه چراغ جادوست.» 
امیرحسین گفت: «شبیه نیست. خودش است.»
پدر زل زد به چشم‌های امیرحسین و گفت: «یعنی تو می‌گویی توی این چراغ یک غول است و می‌تواند با سه‌سوت همه آرزوهای ما برآورده کند؟»
امیرحسین گفت: «چراغ علاءالدین که توی داستان‌هاست.»
پدر آهی کشید و گفت: «چه حیف شد. والا می‌شد از نوک چراغ دودی سفید در بیاید و به هوا برود و از توی آن یک غول سیاه مهربان بیرون بیاید و یک هلی‌کوپتر واضحی برای امیرحسین درست کند. حیف که این چراغ یک روغن‌دان قدیمی ترکمن‌هاست که دوزار هم نمی‌ارزد.»
مادر گفت: «خوب است! حالا نمی‌خواهد سربه‌سر پسرم بگذاری. هرچه هست قدیمی است و مال امیرجان است.»
بعد چراغ را از دست پدر گرفت و آن را گوشه صندوق عقب ماشین گذاشت که امیرحسین صدایش درآمد و گفت: «چرا گذاشته‌اید آن‌جا. می‌خواهم توی ماشین دستم باشد.»
مادر گفت: «مگر نمی‌بینی پر از خاک و خُل است. لباست را کثیف می‌کند. تهران که رسیدیم برش دار و خوب بشورش. این چراغ مال توست و کسی دیگر صاحبش نمی‌شود.»
بعد رفت روی صندلی جلو نشست و پدر هم در صندوق عقب را بست و امیرحسین قبل از این‌که روی صندلی عقب کنار میترا بنشیند، دست‌های خاکی‌اش را با پشت و پهلوی شلوارش پاک کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر