۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

ما نویسنده ایم!




ما نویسنده ایم وپیش از این توی یک اپارتمان اجاره ای می نشستیم و داستان هایمان را روی چند ورق پاره می نوشتیم و می دادیم دست ناشری که دفتری داشت زیبا و کارمندانی که خوب تحویلت می گرفتند و مدتی توی سالن انتظار نگه ات می داشتند تا به دیدار ناشر محترم نائل شوی و کتابت را بدهی به ناشر که پول داشت و فقط او می توانست با پولش کتابت را چاپ کند و بعد از فروش کتابت ده درصدی حق التالیف به تو بدهد و  40 درصد به مرکز پخش کتابت بدهد و حدود 100 درصدی هم برای خودش بردارد وما هم دلمان خوش بود که نویسنده ایم و پیش زن و بچه و فامیل ها می توانیم سری بلند کنیم و یکی از کتابهایمان را امضا کنیم و بدهیم به انها که یادشان نرود ما نویسنده ایم.
ما نویسنده ایم و یادمان نمی رفت که باید با فلان خبر نگار مجله و روزنامه مصاحبه ای کنیم و در باره ادبیات ایران حرف بزنیم و بعد بچسبیم به کار اداری مان که حقوقی بگیریم و یادمان نرود که ما نویسنده ایم و باید از خوابمان بزنیم و داستان بعدی مان را بنویسم و بدهیم به ناشری که وضع اش خوبتر شده بود و قصد داشت در راسته انقلاب ساختمانی بخرد و بشود ناشری حرفه ای که حفظ کلاسش بودن در راسته انقلاب است و ما این بار باز توی کاغذ پاره ای داستانی و رمانی نوشته بودیم و می خواستیم بدهیم به ناشری که لابد منتظر ما بود تا 10 درصد حق التالیف مان را بدهد و 100 درصد حق الزحمه خودش را بردارد اما از شانس بد ما کاغذ بندی 20 هزار تومان شده بود 80 هزار تومان و ناشر ها دست روی دست گذاشته بودند تا بحران کاغذ های بندی حل شود و ما نگران تر از قبل بدون اینکه کاغذ پاره های ارزانمان را چاپ کنیم رفتیم سراغ بقیه کاغذ پاره هایمان و شروع به نوشتن داستان یا رمان بعدی مان کردیم غافل از اینکه قیمت کاغذ های بندی هنوز پایین نیامده بودند و ناشر هم هنوز نمی دانست باید کتاب چاپ کند یانه.
ما نویسنده ایم و لابد فکر می کنیم که نباید به اندازه ناشر نگران باشیم چون 10 در صد حق التالیف مان سوخت شده است و در عوض 100 حق الزحمه ناشر سوخت شده است و این بار ناشر بیشتر از نویسنده ها ضرر کرده اند و باز کاغذبندی همچنان در بند قیمت گرفتار است  و تو که نویسنده ای احساس می کنی حالا از دست کاغذ پاره هایت هم کاری ساخته نیست و هرچقدر هم بنشینی و روی انها بنویسی  ده شاهی هم گیرت نمی اید و باید فکری به حال کاغذهای بندی بکنی که دست و پای توو ناشرکتابت در بند ان گرفتارند.
اما ما نویسنده ایم و چه کاری می توانیم برای نجات کاغذ های بندی از بند قیمت ها کنیم؟ باید دولت فکری به حال دلار می کرد و قیمت کاغذ را پایین می اورد تا ما اندکی و ناشر بیچاره ان همه ضرر نمی کردیم ولی انگار خانه از پای بست ویران بود و همه قیمت ها بالاتر از حد تصور ما بالا رفته بود و پایین نمی امد و کسی هم دغدغه کاغذ نداشت . مهم نبود که کتابها چاپ شوند یا نشوند . اما برای ما که نویسنده ایم این مهم بود که چه شد که این جوری شد؟ که شد که همه مان مات قیمت ها شد ایم و هرچه هم نق می زنیم و انتقاد هم می کنیم صدایمان به جایی نمی رسد؟

ما نویسنده ایم و باید بنشینیم و روی ورق پاره هایمان باز هم بنویسیم . ولی نه در باره خس و خاشاک ها بلکه این بار باید در باره همین ورق پاره ها بنویسیم. ورق پاره هایی که همه چیز مان را زیر ورو کرده است.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

دو خاطره از رضا سید حسینی




مرحوم رضا سید حسینی را اولین بار در سال 1368 در سمینار ادبیات معاصر ایران در شیراز دیدم. هم او را و هم نادر ابراهیمی را که تا روزهای اخر عمر این عزیزان . با ان ها مراوده داشتم.
ان شب تازه شام مان را خورده بودیم وتوی حیاط هتل قدم می زدیم و من ورضا سید حسینی هر دو پیپ هایمان را روشن کرده بودیم و شاید همین امر باعت شد تا به هم نزدیک شویم و من از ادامه کتاب مکتب های ادبی اش  از او بپرسم و بعد اواز من پرسید :" چه کتاب هایی نوشته ای ؟ می خواهم بدانم چیری ازت خوانده ام؟"
وقتی گفتم: اسمم ابراهیم حسن بیگی است و تازه کارم . رعشه ای ساختگی به اندامش داد و نوک عصایش را چند بار ریز و ارام بر زمین کوبید و گفت:" واه ... واه....واخ بالام ....اصلا به تو نمی اید نویسنده کتاب کینه ازلی باشی . تو می دانی با دوستم رضا براهنی چه کردی؟"
به او توضیح دادم که براهنی در رمان "رازهای سرزمین من "بخشی از انقلاب را تحریف کرد و حتی  اعتقادات مذهبی ما را هم به سخره گرفت. او ضمن این که ازبرخی کارهای رضا براهنی. نا رضایتی خودش را نشان می داد .گفت:" رضا اخلاق های خاصی دارد و همین باعث شده تا دوستانش همه از کنارش پراکنده شوند . اما تو در کتاب کینه ازلی به زندگی خصوصی او ورود کردی و این کار از تو که می بینم جوان مومنی هستی بعید بود."
البته بعد ها من در نشستی ادبی در سالن اندیشه حوزه هنری در جمع خبر نگارها گفتم که اگر الان قرار بود در باره رضا براهنی بنویسم جور دیگری می نوشتم و وارد حریم خصوصی او نمی شدم.
بعد ها به مناسبت های مختلف رضا سید حسینی را می دیدم و گاهی هم در سفرها با هم همسفر می شدیم تا این که اولین رمانم به نام ریشه در  اعماق چاپ شد و توفقیاتی بدست اورد و شد کاندیدای جایزه قلم زرین مجله گردون که عباس معروفی ان در می اورد و بعدها هم یکی از رمان های برگزیده بیست سال ادبیات دفاع مقدس و همین طور اثر برگزیده بیست سال ادبیات انقلاب اسلامی.
یک روز رضا سید حسینی را دیدم و گفت که رمانت را خواندم. چه نثر خوبی پیدا کرده ای . دادم ابوالحسن نجفی هم  خواند و گفت : نمی دانستم در بین نویسندگان انقلاب چنین نثر و زبان پخته ای هم پیدا می شود. بعد شروع کرد به نقد رمان و همه حرفش این بود که این رمان را خیلی سیاه و بی رحمانه نوشته ام و می گفت اصلا به تو نمی اید که در نوشته ات این همه سیاه بین باشی. برخی اشاراتش به صحنه های سیاه رمان درست بود از جمله خواهر شفی محمد که می توانست فلج نباشد و نقطه امیدی در داستان تلقی شود.
رضا سید حسینی از ان پس مرا با رمان ریشه دراعماق می شناخت و هر بار هم دیگر را می دیدم اشاره ای به این رمان می کرد و نکته ای در باره ان می گفت . تو گویی ریشه در اعماق ریشه در اعماقش دوانده بود.
و اخرین بار در یکی از روزهای اردیبهشت سال 1388 در مراسم تشیع جنازه اش او را دیدم که پیکر نحیف و بیمارش ارام گرفته بود و نبود تا از ریشه های دردناک در اعماق وجودش بگوید. روحش شاد

 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

قدیس.../ خوابی که زندگی یک کشیش را زیرورو کرد

کتاب - معجزه وقتی بیشتر رخ نمود که در بالای اوراق، در بالای خطی که به عربی متفاوتی با خط امروز عرب نوشته شده بودف چشمش به عدد آشنای عربی افتاد؛ به عدد 36 که می توانست حدس بزند که باید سال 36 قمری باشد و سال 36 قمری یعنی قرن 6 میلادی. دیگر شکی نداشت که به یک گنج واقعی دست یافته...


به گزارش خبرآنلاین، رمان «قدیس» جدیدترین رمان ابراهیم حسن‌بیگی توسط انتشارات نیستان منتشر شده است. این نویسنده که پیش از این با سه رمان «ریشه در اعماق»، «اشکانه» و «محمد» (ص) توانایی خود را در نوشتن رمان‌های خوش‌ساخت نشان داده بود، این بار با نوشتن این رمان به زندگی حضرت علی (ع) می پردازد.
«قدیس» داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می‌کند. او کتاب‌ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می‌ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او می‌رسد، علاقه‌مند می‌شود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک کشته می‌شود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری می‌گذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی (ع) منتهی می‌شود. رمان «قدیس» هرچند یک رمان به ظاهر دینی و تاریخی است و به زندگی و حکومت پنج ساله امام علی (ع) می‌پردازد اما روایتی غیرتاریخی دارد و هرگز از کلیشه‌های رایج داستان‌های دینی معاصر پیروی نمی‌کند و بیشتر آن را یک اثر تحلیلی ـ تاریخی قلمداد می‌ شود.
داستان رمان از جایی شروع می‌شود که یک جوان تاجیک پیشنهاد فروش کتابی را می‌دهد که مدعی است متعلق به 1400 سال پیش است. کیشش که باور ندارد چنین کتابی وجود خارجی داشته باشد آن را به امانت می گیرد تا بررسی کند. کشیش زمانی به ارزش واقعی و قدمت 1400 ساله اثر پی می‌برد که جوان تاجیک به دست دو جوان روس که قصد سرقت کتاب را از او داشتند به قتل می‌رسد. از آن پس کشیش نیز در معرض خطر قرار می‌گیرد. بررسی‌های اولیه نشان می‌دهد که بخش اول کتاب دست‌نوشته‌های مردی به نام عمرو عاص است که روی کاغذهای باستانی پاپیروس مصری یاداشت‌هایی نوشته و از جنگی به نام صفین و از مردانی به نام علی و معاویه نام می‌برد.
در این بخش از رمان آنچه برای کشیش اهمیت دارد، قدمت تاریخی این کتاب است، اما در نیمه شبی که مشغول خواندن کتاب است در عالم واقع یا رویا ( که نویسنده با زیرکی مرز آن را مشخص نکرده) حضرت عیسی مسیح (ع) بر او ظاهر شده در حالی که طفلی در آغوش خود دارد. مسیح، نوزاد را به دست کشیش می‌دهد و از او می‌خواهد که از او به خوبی مراقبت کند. از آن پس کشیش فکر می‌کند که باید پیوندی بین این کتاب و این سفارش حضرت مسیح (ع) وجود داشته باشد. بنابراین ضمن مراقبت از کتاب درصدد برمی‌آید که درباره شخصیت اصلی کتاب یعنی علی (ع) بیشتر مطالعه کند. از سویی با حمله سارقان و قاتلان جوان تاجیک به کلیسا امنیت جانی خود را در مخاطره می‌بیند و تصمیم می‌گیرد که به اتفاق همسرش مدتی را در بیروت و نزد پسرش زندگی کند. اما بیروت برای او بستر مناسبی است تا بهتر و بیشتر در باره علی (ع) بداند و دوستی‌اش با نویسنده مسیحی «جرج جرداق» که درباره علی (ع) کتاب‌ها نوشته است و نیز وجود شیعیان لبنان و منابع فراوان قابل دسترس او را در راه این شناخت کمک کند...

در بخش هایی از این رمان می خوانیم:
داستان پسرک شبیه داستان بسیاری دیگر از فروشندگان نسخه های خطی بود. انقلاب «بلشویک» صدها، بلکه هزارن جلد از کتاب های قدیمی را روانه ی خاک کرده بود؛ بخصوص کتاب های مذهبی که در جمهوری های شوروی سابق در امان نبودند و حالا با فروپاشی آن حکومتف خاک ها شخم می خورند و همه ی آن کتاب ها از دل خاک بیرون می آمدند. اما این کتاب با همه ی آنها فرق می کرد. اوراق کاغذ پاپیروس مصری داد می زد که باستانی اندو. با اینکه هنوز کلمه ای از کتاب ه را نخوانده بود، اما حسی به او می گفت که این کتاب گنجی است آشکار شده و معجزه ای آن را به دست او رسانده است.
معجزه وقتی بیشتر رخ نمود که در بالای اوراق، در بالای خطی که به عربی متفاوتی با خط امروز عرب نوشته شده بودف چشمش به عدد آشنای عربی افتاد؛ به عدد 36 که می توانست حدس بزند که باید سال 36 قمری باشد و سال 36 قمری یعنی قرن 6 میلادی. دیگر شکی نداشت که به یک گنج واقعی دست یافته...برخلاف آنچه در اکثر نسخ خطی دیده بود که نام نویسنده و تاریخ کتابت در در پایان کتاب نوشته می شدف در این کتاب نام نویسنده و سال کتابت را در بالای صفحه اول نوشته بودند:
شروع کتابت: سال 39
کاتب: عمرو بن عاص
کشیش سعی کرد این نام را در زوایای تاریک تاریخ عرب ها و مسامانان بیابد، اما عمرو العاص نامی نبود که او حتی یک بار نام او را شنیده یا در کتابی خوانده باشد. صفحه اول را به آهستگی و با دقت بیشتری خواند. گاهی حروف کم رنگ یا نا خوانا بقودند. می دانست که به زودی بر مطالعه ی کتاب تسلط خواهد یافت. نثر کتاب مثل نثر بسیای از کتاب های قدیمی، فاخر و پر از الفاظ مستهلک نبود. عمرو عاص هرکه بود، بر نثر و زبان عربی تسلط خوبی داشت. شاید او یکی از نویسندگان بزرگ تاریخ عرب بوده باشد. کشیش باید مطالعه ی کتاب را ادامه می داد تا پرده از ابهامات بیشماری که داشت کنار می رفت. لذا شروع به خواندن کرد...
کتاب را ورق زد. با اینکه در بین دیگران به خریدار کتب قدیمی معروف بود اما تا به حال کتابی با این قدمت تاریخی ندیده بود. آن هم کتابی با دست خط کوفی. کشیش از وقتی که کتاب را از آن مرد تاجیکی گرفته بود، خورد و خوراکش تعطیل شده بود و کارش شده بود مطالعه و مطالعه و... کشیش سر راست کرد و قوسی به کمرش داد و گردنش را چندبار به راست و چپ گرداند. بعد برگ کاغذ را به چشمانش نزدیک کرد؛ ادامه کلمات خوانا نبود. چند سطری بیشتر باقی نمانده بود تا این بخش از نوشته های عمروعاص به پایان برسد. با اینکه دلش می خواست یک فنجان قهوه بخورد و خستگی اش را بگیرد، اما همین که با دو انگشت عینکش را بلند کرد و چشمانش را مالید، کافی بود تا دوباره مطالعه را پی بگیرد...
کاخ معاویه در مرکز شهر جلوهی خاصی داشت. مردک جهان دوست، چه کاخ جان سوزی ساخته بود. پیامبر اسلام که خود را مدافع محرومان جامعه می دانست، در خواب هم نمی دید که یکی از حاکمان حکومت اسلامی اش کاخی چون پادشاهان ایران و روم بسازد...معاویه آهی کشید و مکث کرد. حمله علی به شام کابوس بزرگی بود که با مرگ عثمان، معاویه را در بر گرفته بود. معاویه می دانست حتی اگر با علی بیعت کند، صاحب حکومت یک ده هم نخواهد شد. دست شستن از حکومت شام و کاخی که جانش به آن بسته بود، آسان نبود و حالا او می خواست به هر شکل ممکن حکومت خود را حفظ کند. گفت: «با روی کار آمدن علی، تلخی مرگ عثمان چند برابر شد. می دانی که پس از مرگ پیامبر تلاش های زیادی صورت گرفت تا علی جانشین او نشود و بیست و پنج سال این تلاش ادامه داشت. دست علی به حکومت نرسید. هرچند او گفته بود تا مردم او را نخواهند، او خلعت خلافت به تن نخواهد کرد...»

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و هر محصول فرهنگی دیگر (در صورت موجود بودن در بازار) کافی است با شماره 20- 88557016 تماس بگیرند و آن را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
6060

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

گورستان نام آوران



این که شهرداری تهران اجازه نداد تا مرحوم احسان نراقی در قطعه نام اوران دفن شود شاید لطفی بود که خدا شامل حال خانواده این نام اور کرده زیرا اگر این اتفاق می افتاد ان ها مجبور بودند هر شب جمعه قبر چند نام اور دیگر را لگدکوب کنند تا بتوانند کنار قبر نراقی بایستند و فاتحه ای بخوانند.
شهرداری در اختصاص زمین برای قبر نام اوران چنان خستی به خرج داده که فاصله قبرها از هم کمتر از یک وجب دست است و با توجه به ازدهام همیشگی  مردم در این قطعه .همه ان ها مجبورند کفش های گل الود خود را روی قبر نام اوران بگذراند و راه بروند تا به قبر مورد نظرشان برسند.
قطعه نام اوران از این نظر در بین همه قطعه ها استثناست و تنها قطعه ای است که قبرها چسبیده به هم ساخته شده اند و البته این کار شهرداری بی حکمت هم نیست چون بنا نیست که نام اوران بابت این قبر ها پولی بدهند. پس چون قبر ها مجانی است می شود در قطعه ای که  باید بیست قبر ساخته می شد دویست قبر ساخت و سنگ این قبر ها را به عنوان پیاد ه روی عابران هم در نظر گرفت و اگر کسی هم اعتراض کرد گفت: قبر مجانی می دهیم می خواهید پیادرو و دار و درخت باغچه هم داشته باشد؟
شاید در پاسپورت مدیران ارشد شهرداری ویزای سفر به ده ها کشور خارجی را ببنید و انها خوب می دانند که سایر کشورها با نام اوران مرده شان چه می کنند. جای دوری نرویم وبه همین روسیه همسایه شمالی مان اشاره کنیم که گورستانی اختصاصی دارد برای نام آورانش که امروز  به یکی از بزرگترین مرکز توریستی روسیه تبدیل شده است . گورستانی که بیشتر به یک پارک – موزه شبیه است . شاید روس ها بهتر ازما می دانند که که باید حرمت نام اوران را حتی پس از مرگ هم حفظ کرد و به انان بالید و بعد تر نشست و فکر کرد که چگونه می شود از قبل گورستان نام اوران نان هم در اورد و هزاران توریست را به کشور جذب کرد
کاش مدیران شهرداری یک بار هم شده سری به قطعه نام اوران می زدند و می دیدند که در این قطعه جا برای راه رفتن روی زمین خدا نیست و هر چه هست پیکر مدفون نام اوری است که باید لگدکوب شود و اگر نبود ان سنگ قبر های سیاه شاید گورستان نام اوران را زمینی می دیدی آسفالته که  زمستانش پر گل و لای و تابستانش داغ و سوزان که خانواده نام اوران برای لحظه ای فراغت با انان باید باخود چتری و سایه بانی بیاورند تا از گزند سرما و گرما در امان باشند.
خانواده مرحوم احسان نراقی خیلی هم دل خور نباشند که این تصمیم شهرداری هر چند نابخردانه بود اما ان ها می توانند از این پس بالای سر نراقی باغچه ای  بکارند و جایی برای چماتمه زدن در کنار قبر داشته باشند و بدانند که پرس شده قبر ها در یک گوشه از بهشت زهرا مزیتی برای نام اوران و بازماندگان ان ها نیست.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

حال سینما خوب نیست!


این روزها حال سینمای ایران اصلا خوب نیست. انگار عده ای از قبل می دانستند  که باید به حساب سبما برسند. سینمایی که مدتی بود فروش های میلیاردی می کرد و چرخه اقتصادی خوبی داشت. سینمایی که در عرصه های بین المللی خوب می درخشید. لذا خانه سینما را هدف قرار دادند. خانه ای که اگر نبود و نباشد بهتر می توان به سراغ فیلم ها رفت و عواملش را تخریب کرد.
انحلال خانه سینما که هیچ توجیه عقلی و قانونی نداشت  صورت پذیرفت و صدای اعتراض اهالی سینما هم به جایی نرسید. تا این روزها شاهد داستان های تلخی در اکران برخی فیلم های سینمایی باشیم. داستانی که فصل اول ان اکران دو فیلم خصوصی وگشت ارشاد بود که هردو فیلم علیرغم داشتن پروانه نمایش ازپرده سینما ها پایین کشیده شدند .
از همان روز که وزارت ارشاد وظایف قانونی اش را زمین گذاشت و تن به خواست افرادی داد که هیج نسبتی با سینما نداشتند  معلوم بود که این روند ادامه خواهد یافت واعتراضات به فیلم های سینمایی از سوی عناصری که علاقه ای به قانون و قانونمداری ندارند ادامه یافت و گریبان فیلم های  دیگر سینمایی را هم گرفت.
حالا این عده که در دیگ را باز دیده اند و از موج سواری هم بدشان نمی اید نشسته اند و برای فیلم های دارای مجوز از وزارت ارشاد بیانیه می نویسند و قصد دارند با هوجی گری و ادعای مالکیت نظام واسلام که معلوم نیست این اسلام انها چه نسبتی با قانون اساسی وقوانین جاری کشور دارد بدون مجوز به خیابان ها می ریزند و شعار می دهند و خود را منتسب به امامی می دانند که قانون مداری اش به حدی بود که حتی عبور از چراغ راهنمایی را هم خلاف شرع می دانستند و حالا این امام در بین ما نیست تا ببینند که این عده به نام او و به کام خود چگونه از مرز قانون می گذرند وبا تهدید و ارعاب نظرات خود را به قانون و وزارت خانه ای که مجری قوانین جمهوری اسلامی است تحمیل می کنند.
هر چند اگر این وزارت خانه در انحلال خانه سینما تعجیل نمی کرد و به بدنه سینما اسیب نمی زد امروز این عده معدود  نمی توانستد این چنین فیلم هایی را که مجوز پخش دارند اماج حمله خود قرار دهند. و وای بر  نظام اسلامی که اگر بخواهد این روند مقابله با قانون را در سایر موارد هم ادامه دهند که قطعا سنگ بر سنگ بند نخواهد شد وهرج و مرج همه کشور را در برخواهد گرفت.
مثلا تصور کنید دانشجویان محتوای کتاب های درسی خود را خلاف بدانند و بریزند به خیابان ها. ویا کارمندان ببینند شئونات اسلامی در اداره شان رعایت نمی شوند و بریزند به خیابان ها ویا رانندگان خودروها قوانین راهنمایی و رانندگی را خلاف مصالح کشور تشخیص بدهند و ان را زیر پا بگذارند و یا عده ای از قوانین مصوب مجلس خوششان نیاید و بریزند به خیابان ها و یا یک عده دیگر از احکام قضات بدشان بیاید و بگویند ان را قبول نداریم و بریزند به خیابانها و یا .... ببینید که چه بلوایی در کشور به وجود خواهد امد. ایا سزاوار است که قوه قضاییه در مورد قانون شکنی این عده ساکت بنشیند و نظاره کند؟
عده ای که امروز سینما را اماج حملات خود قرار داده اند و خود را منتسب به حزب  الله می دانند کاش کمی هم دل شان برای اسلام پابرهنگان می سوخت و وقتی افزایش قیمت ارز اقتصاد مردم از جمله خود ان ها را بر زمین زد احساس مسئولیت می کردند و به کف خیابانها می امدند و اعتراض می کردند.  وتظاهرات خود را به سمت ساختمان ریاست جمهوری ویا بانک مرکزی هدایت می کردند و بعد می گفتند ما مدافع اسلام مستضعفان هستیم.
به نظر می رسد پدیده بدی در حال شکل گیری است و این پدیده امروز گریبان سینما را گرفته است و هیچ بعید نیست که فردا سایر مشاغل و یا حتی مجلس و قوه قضاییه نیز از اسیب ان در امان باشند.

 

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

تبرئه یزید؟

بمناسبت عاشورای حسینی اذر 1391


با وجود رسوایی تاریخی بنی امیه و یزیدیان در طول تاریخ، شاید جالب باشد بدانید یزید هنوز هم مدافعانی دارد که برخلاف واقعیات مسلم تاریخی، او را از ارتکاب جنایت در کربلا تبرئه می کنند.
جالب تر آن که آنها برای ادعای خود استدلال هم می کنند و عده زیادی نیز این استدلال را می پذیرند.
آیت الله محمد سروش محلاتی، استاد دروس خارج فقه حوزه علمیه قم، به شرح و نقد استدلال این گروه پرداخته است:
برای هر انسان منصفی که کم و بیش با تاریخ اسلام آشنا باشد و جنایات یزید بن معاویه را خوانده باشد، شگفت آور است که بشنود:"
کسانی بوده ـ و یا هستند ـ که از یزید دفاع کرده و حکم به برائت او می دهند! ولی این موضوع چندان هم شگفت آور نیست، زیرا آنان از "دو توجیه" استفاده می کنند و به این وسیله افراد "ساده لوح" را تحت تاثیر قرار می دهند..
توجیه اول:
قیام حسین بن علی، حرکتی در جهت ایجاد تفرقه در جامعه و اختلال در نظام بود. و هر حکومتی حق دارد که چنین اقداماتی را سرکوب کند. بخصوص که در این زمینه از رسول خدا نیز دستور رسیده است که اگر کسی مردم را به اختلاف دعوت می کند، او را بکشید. قاضی ابوبکر ابن العربی در کتاب العواصم من القواصم (ص 237) با همین منطق از یزید دفاع می کند..
این گروه بر این عقیده اند که حتی اگر یزید را جائر و فاسق بدانیم، باز هم نمی توان رفتار کسانی را که نظم اجتماعی را مختل می کنند و مردم را به اعتراض در برابر حکومت دعوت می نمایند، قابل قبول دانست. زیرا در نهی از منکر هم باید برخی حد و مرزها را رعایت کرد و از آن جمله حفظ نظام را که مصلحت اهم شمرده می شود نمی توان نادیده گرفت..
ابن تیمیه که در این گروه قرار دارد امام حسین(ع) را متهم می کند که با خروج خود، موجب فتنه و فساد در جامعه شد. (منهاج السنه، ج4، ص530) و به همین دلیل است که خطیب، نویسنده معاصر مصری، در پاورقی العواصم، "شیعیان کوفه" را محکوم می کند که با دعوت امام (ع) به عراق، "فتنه انگیزی" نموده و زمینه اختلاف و فساد را در جامعه به وجود آوردند..
پاسخ این پندار جاهلانه، بسیار روشن است. از آنان باید پرسید مگر در منطق عقل و شرع، هرگونه سکون و آرامش مطلوب است و آیا برهم زدن "هرگونه نظم" قبیح است؟ و آیا تاکید عقل و شرع بر"هرگونه سکون" و آرامش است و هرگونه اتحادی از چنان قداستی برخوردار است که برای حفظ و پایداریش، در برابر هر ظلمی باید سکوت کرد؟ با این حساب، بین منطق شما و منطق فرعون چه فرقی است؟ او هم در برابر دعوت موسی، به مردم می گفت: موسی می خواهد در میان شما فتنه انگیزی کند،لذا باید او را کشت: "و قال فرعون ذرونی اقتل موسی و لیدع ربه انی اخاف...ان یظهر فی الارض الفساد"(سوره غافر، آیه 27
تاریخ اسلام نشان می دهد واژه هایی مانند "فتنه"، "فساد" و "اختلاف" پیوسته بهانه هایی برای منفی جلوه دادن اقدامات حق طلبانه و ظلم ستیزانه بوده است.
مثلاً ابن عباس می گوید: یک روز شاهد عتاب عثمان به حضرت علی (ع) بودم که می گفت: تو را به خدا قسم باب "اختلاف و تفرقه" را باز نکن. و با این توجیه می خواست جلوی اعتراض حضرت به رفتارهای ناپسند خود را بگیرد و حضرت را وادار به سکوت کند. ولی امام در پاسخ او فرمود: هرگز تفرقه افکنی نمی کنم ولی تو را هم از آنچه خدا و پیامبر نمی خواهد،باز می دارم و به راه رشد راهنمایی می کنم."اما الفرقة فمعاذ الله ان افتح لها بابا او اسهل الیها سبیلا و لکنی انهاک عما ینهاک الله و رسوله عنه و اهدیک الی رشدک" (شرح ابن ابی الحدید، ج9، ص15
و وقتی امام حسین از مکه خارج می شد،عمروبن سعید او را از اختلاف افکنی در امت و شقاق در میان مردم برحذر می داشت ولی پاسخ حضرت آن بود که :دعوت به خدا و پیامبر، "شقاق" نیست. پیش از آن نیز حرکت مسلم در کوفه به عنوان آنکه "شق عصای مسلمین" است محکوم می شد. در آن روز واژه "فتنه" زیاد به کار برده می شد. مثلا مروان حکم، به معاویه نامه نوشت که امام حسین درصدد ایجاد فتنه است. و متقابلا حضرت پاسخ داد که حکومت معاویه، خود بزرگترین فتنه است. (ابن سعد، طبقات، ص440
 و نعمان بن بشیر،فرماندار کوفه، که از حمایت مردم از مسلم در کوفه آگاه شده بود،اعلام خطر می کرد که "فتنه" در راه است. (تاریخ طبری، ج5، ص355
و نیز گروهی از صحابه پیامبر،که حضرت علی (ع) را در برابر جنگ طلبان داخلی تنها گذاشتند، می گفتند: فتنه اتفاق افتاده است! در روز عاشورا هم عمروبن حجاج که فرمانده جناح راست سپاه عمربن سعد بود به نیروهای خود گفت: "در کشتن کسی که بر امام مسلمین شورش کرده تردید نداشته باشید"
توجیه دوم:
هر چند قیام امام حسین (ع) بر اساس اهداف مقدسی انجام گرفت و برخورد سپاهیان عبیدالله با حضرت، ظالمانه و جائرانه بود، ولی در این باره اتهامی متوجه شخص خلیفه ـ یزید بن معاویه ـ نیست. زیرا وی نه تنها به چنین کاری دستور نداده بود، بلکه اساساً از آن "بی اطلاع" بود. از این رو اقدامات بی رحمانه سپاه عمر سعد را به خلیفه نباید نسبت داد و او را در این جنایت نباید سهیم و شریک دانست.
از کسانی که به این توجیه روی آورده و برای تبرئه یزید تلاش کرده اند، "غزالی" است. او در احیاءالعلوم می گوید: از کجا معلوم که یزید در جریان قضایای کربلا بوده تا چه رسد به آنکه چنین دستوری داده باشد، و از همین جا نتیجه می گیرد که باید از لعن و نفرین یزید دست برداشت.
"فان قیل:هل یجوز لعنه یزید لانه قاتل الحسین او آمر به؟ قلنا هذا الم یثبت اصلا "
و به تبع او زبیدی در اتحاف الساده، هم از مقام امام حسین تجلیل می کند و از شهادت آن حضرت اظهار تاسف می نماید، و هم یزید را تبرئه می کند که فجایع کربلا،به دور از چشم خلیفه اتفاق افتاد(ج7، ص488
ولی این توجیه هم از دو جهت غیرقابل قبول است، یکی آنکه واقعیت های تاریخی و گزارشات فراوان آن را تکذیب می کند و نشان می دهد که یزید شخصاً در جریان موضوع بوده و به آن امر کرده است. (ر.ک تاریخ یعقوبی، ج2، ص241 - انساب الاشراف، ج3، ص160 و...)
اسناد این موضوع بقدری زیاد است که در اینجا نیازی به تکرار و توضیح واضحات نیست. جهت دوم آن است که با صرف نظر از این اسناد و شواهد تاریخی، باز هم یزید "قاتل" امام حسین و مستحق "لعنت" است. نظام و سیستمی که یزید در رأس آن قرار دارد، بر اساس "توزیع قدرت" در میان کارگزاران حکومت و اختیارات آنان برای تصمیم گیری در مسائل مهم و اساسی، اداره نمی شد تا بتوان فاجعه ای از نوع کربلا را به تصمیم فردی جز یزید نسبت داد. در این نظام جائرانه، چون "استبداد" حاکمیت دارد و قدرت در شخص خلیفه متمرکز است، همه اقدامات کارگزاران بر طبق "اراده ملوکانه" انجام می گیرد و آنان نقشی بیش از "آلت فعل" ندارند. در چنین نظامی یزید نمی تواند بگوید: "نمی دانستم" زیرا پاسخ به او این است که:
اولاً: عیون و جاسوس ها و گزارشگرانت در همه زوایای زندگی مردم حضور دارند و نجوای آنان را رصد می کنند. چطور از اسرار زندگی مردم اطلاعات بدست می آوردی، ولی از جنایات آشکار فرمانروایانت بی خبر بودی؟
ثانیاً: چرا پیله ای در اطراف خودت تنیده ای که کسی جرات نمی کند تا واقعیت های جامعه را به تو گزارش کند و تو را آگاه سازد؟
ثالثاً: مگر قبل از وقوع جنایت، کدهای تحریک کننده ای در اختیار ماموران بی خرد و بی اراده قرار نداده بودی که آنها برای هر جنایتی آماده باشند؟مثل آنکه به فرماندار مدینه نوشتی:اگر حسین با من بیعت نمی کند،سرش را برای من بفرست.
رابعاً: چرا پس از وقوع جنایت، درصدد تطهیر عاملان جنایت برآمده و با تعبیرات چند پهلو، جنایات آنان را،در حد خطا و اشتباه تنزل دادی؟ مگر وقتی یحیی بن مروان شعری در نکوهش عبیدالله خواند، جلوی او را نگرفتی؟
خامساً: اگر واقعاً قصد وقوع این جنایات را نداشتی، پس چرا وقتی که از زمینه های اعتراض مردم اطلاع یافتی،قسی ترین و سفاک ترین کارگزاران(عبیدالله بن زیاد) را بر مردم گماردی و کسی را که در حقش احتمال رفق و مدارا با مردم را می دادی (نعمان بن بشیر) کنار گذاشتی واز فرمانداری کوفه عزل کردی.

سادساً: چرا با دیدن اسرا و رئوس شهدا، نه تنها سرور و خوشحالی کردی، بلکه بی ادبی و جسارت را به اوج رساندی و فقط وقتی که متوجه شدی "افکار عمومی" در شام بر علیه تو شوریده است، رفتارت را "تغییر دادی" و به اهل بیت امام حسین(ع) به ظاهر احترام نمودی و به ناچار و از روی فریب و نیرنگ به امام سجاد گفتی: لعنت خدا بر ابن مرجانه،من در خدمت شما هستم.!
البته برای کسی مانند غزالی که" سر در گریبان" خود فرو برده و با بستن چشم خویش بر واقعیت ها می خواهد دانش دینی احیا کند و احیاء العلوم بنویسد، جز این هم انتظار نمی رود. برای او همه چیز قابل توجیه است، ولی برای شخصیتی مانند امام خمینی که "سر از گریبان" برآورده و با چشم دوختن به واقعیت ها، می خواهد گوهر دین را از دست ستمگران نجات دهد، انتظار دیگری می رود
او هرگز اقدامات جنایت کارانه و وحشیانه ماموران شاه را فقط به حساب آنها نمی گذارد و شاه را تبرئه نمی کند، زیرا در حاکمیت استبدادی که شاه" قدرت مطلقه" دارد، کسی جرأت سرکوب مردم" بدون اجازه اعلیحضرت" را ندارد. از این رو حضرت امام فرضیه"جهل شخص اول" را، حیله ای برای نجات وی از مهلکه و خشم مردم می دانست:
«بعضی گفته اند که اعلیحضرت بی اطلاع بودند از این مسائل! و هر چه ظلم شده،دیگران کرده اند. همه افراد ایران اطلاع دارند الا شاه؟! شاه توی این مردم نبوده؟ ایشان که در فرمایشات خودشان همیشه می گویند که همه کارها به دست من انجام می گیرد،و دیگران هم همین طور می گویند که هر چه عمل می شود به دست شاه است. در قضیه فیضیه که ریختند، به هر کس مراجعه می شد می گفت: اعلیحضرت فرموده، راست هم می گفتند. کسانی دیگر نمی توانستند انجام بدهند بدون اطلاع شاه، "تمام نظام" ایران در "تحت رهبری" ایشان است، در نظام حکم قتل یک کسی را یا حکم غارت یک جائی را، رییس شهربانی بدهد یا یک ارتشبد، هیچ کدام نمی توانند،... یک شاهی که همه می دانند که همه کارها دست خود این است، و همه دیکتاتوری ها را این دارد میکند، آن وقت کسی بگوید، گناهی گردن ایشان نیست. ایشان اطلاع از این مسائل نداشتند!» (صحیفه امام، ج 4، ص485)
نتیجه آن که:
اگر در آموزه های ائمه معصومین بر لعن یزید و بنی امیه، تاکید زیادی شده است، این دستور دامن زدن به یک کینه شخصی و یا زنده داشتن یک تعصب مذهبی نیست. این آموزه متضمن این حقیقت است که دست های پنهان را در وراء جنایت ها ببینید و تحت تاثیر توجیه هایی که برای تبرئه آنان انجام می شود، قرار نگیرید.

منبع: سایت نویسنده
به نقل از سایت باز تاب امروز

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه



 غبارروبي از سيماي مرد اول تاريخ


نگاهي به رمان «قديس» نوشته ابراهيم حسن‌بيگي
«قديس» مي‌خواهد براي مديريت انساني امروز، نه فقط در دنياي اسلام كه در سراسر گيتي يك نسخه خوب و مطمئن ارائه كند و آن، حكومت علي (ع) است كه پس از 14 قرن، هنوز به عنوان نسخه منحصر به‌فرد، تازگي خود را حفظ كرده است.به گزارش فارس، رمان «قديس» نوشته ابراهيم حسن‌بيگي، يكي ديگر از آثار داستاني اين قصه‌نويس باسابقه است كه بعضي آن را در زمره رمان‌هاي آييني جاي داده‌اند؛ هرچند كه نگارنده اين مطلب، درباره آييني بودن اين اثر ترديد دارد و بيشتر آن را يك اثر تحليلي تاريخي قلمداد مي‌كند.«قديس» داستان دلدادگي يك كشيش مسيحي است كه در مسكو زندگي مي‌كند. او كتاب‌ها و آثار خطي و قديمي بسياري دارد و به اين كار عشق مي‌ورزد. وقتي يك نسخه قديمي از مردي تاجيك به دست او مي‌رسد، علاقه‌مند مي‌شود كه كتاب را از او بخرد، اما مرد تاجيك كشته مي‌شود و از اينجا به بعد، كشيش روسي پا در مسيري مي‌گذارد كه به شناخت امام متقين، اميرالمؤمنين، علي (ع) منتهي مي‌شود.كشيش به خاطر حفظ جان خود مجبور به ترك مسكو مي‌شود و به بيروت مي‌رود. او كودكي‌ها و بخشي از عمرش را در اين شهر گذرانده و پسر، عروس و نوه‌اش در آنجا زندگي مي‌كنند. علاوه بر اين، او در پايتخت لبنان، دوستان و محققان فراواني از جمله «جرج جرداق» نويسنده كتاب «الامام علي صوت‌العداله‌الانسانيه» را دارد كه مي‌توانند در كشف شخصيت امام علي (ع) به او كمك شاياني كنند.اين كشيش روسي با مطالعه آثار فراواني از نويسندگان مسيحي و اهل تسنن، امير مؤمنان را به نيكي مي‌شناسد و از موعظه‌ها و پندهاي آن امام در سخنراني‌هاي خود استفاده مي‌كند. او همچنين، سخنان شيواي حضرت علي (ع) را سرلوحه زندگي خود قرار مي‌دهد و توصيه‌هايي در باب مرگ و جهان پسين به فرزندش دارد.

داستان با دستگيري جنايتكاراني كه به خاطر به دست آوردن نسخه خطي، هم دست به قتل مرد تاجيك زده و هم از كليسا و منزل كشيش سرقت كرده‌اند، خاتمه مي‌يابد و كشيش كه آرامش از دست رفته را بازيافته است، همراه با همسرش به مسكو برمي‌گردد؛ گويي كه او تعاليم علي (ع) را به عنوان بهترين و ارزشمندترين سوغات بيروت به خانه برده است؛ چرا كه چمدان حاوي كتاب‌ قديمي و ساير آثار خريداري شده از سوي كشيش در فرودگاه جابه‌جا شده و او با چمدان ديگري به خانه رفته است.«قديس» داراي سوژه‌اي بكر و تازه است. چرا كه تاكنون و به طور معمول، معرفي پيشوايان معصوم در داستان‌ها و رمان‌هاي ايراني به شكلي نه چندان دلچسب انجام شده و عمدتا نويسندگاني در اين وادي دست به قلم برده‌اند كه در حوزه داستان، توان شايسته و درخور توجهي نداشته‌اند. آنها بيش از آنكه يك اثر داستاني خلق كرده باشند، دست به ساده‌نويسي تاريخ زده و چيزي بر ادبيات ما نيفزوده‌اند. قديس اما يك رمان نسبتا خواندني به حساب مي‌آيد كه اگر برخي ضعف‌هاي آن را كنار بگذاريم، در جهان داستان هم حرف‌هاي تازه‌اي براي گفتن دارد.قديس از كاستي‌هايي رنج مي‌برد كه برخي از آنها در تنظيم و ارائه محتوا به مخاطب و برخي در آماده‌سازي كتاب رخ نشان مي‌دهند. مايلم به دليل شدت و ضعف‌هاي كتاب در حوزه ويرايش و نمونه‌خواني كتاب، ابتدا به اين ضعف‌ها و اشكالات بسيار بسيار فراوان اشاره كنم كه مطالعه كتاب را با دشواري روبرو مي‌كند. دارا بودن غلط‌هاي املايي، تايپي و ويرايشي، نه تنها بعضي مفاهيم را دچارمشكل كرده است كه وقفه‌هاي فراواني در خوانش آن به وجود مي‌آورد. دامنه اين غلط‌ها حتي تا منابع كتاب هم پيش رفته و «مهدي» كاموس، نويسنده كتاب «حكايت‌هاي شنيدني از زندگاني امام علي (ع)» به اشتباه «صمدي» كاموس و دكتر سيدجعفر شهيدي، نويسنده كتاب «زندگي امير مؤمنان علي» به غلط سيدجعفر شميري درج شده است!

اما در ارائه محتوا، نويسنده گاهي داستان كشيش را كه به ظاهر، قصه اصلي و جريان‌دار رمان است، اما در مقابل داستان مظلوميت علي (ع) داستان فرعي و حاشيه‌اي به شمار مي‌رود به كلي فراموش مي‌كند. نه اينكه حلقه كار از دست نويسنده خارج شده باشد، بلكه ماجراهاي تاريخي آنقدر دنباله‌دار و تو در تو تعقيب مي‌شود كه نويسنده خود را در فضاي داستان اوليه نمي‌بيند و زماني طول مي‌كشد تا بتواند به داستان كشيش بازگشت كند. در حالي كه حسن‌بيگي مي‌توانست با توزيع بهتر حوادث تاريخ زندگي و حكومت امير مؤمنان و ارائه منطقي‌تر آنها، خواننده را با قطعات كوچك‌تر و هضم‌پذيرتري از تاريخ اسلام روبرو كند.

نويسنده «قديس» در اين رمان، اوضاع كنوني جهان اسلام را نيز به نقادي مي‌نشيند و پادشاهان فعلي سرزمين‌هاي عرب را، مرداني از خاندان معاويه با همان شيوه‌هاي كشورداري معرفي مي‌كند. حسن‌بيگي، نه به عنوان يك رمان‌نويس كه به عنوان يك متفكر، نظرات خود را درباره ضرورت حفظ اخلاق و جوانمردي در مديريت جامعه از زبان كشيش مسيحي مطرح مي‌كند، اما رمان او آنقدر هوشمندانه نيست كه نسبت به پديده‌اي مانند بيداري اسلامي آينده‌نگري داشته باشد؛ چرا كه به احتمال فراوان، اين اثر، قبل از به راه افتادن موج بيداري در كشورهاي عرب نوشته شده و خواندن آينده و پيش‌بيني تحولات اجتماعي ‌ سياسي در دنيا از سياستمداران برمي‌آيد نه نويسندگان!

«قديس» رماني است كه مي‌شود آن را به تمام دوست‌داران داستان پيشنهاد كرد؛ چرا كه نويسنده بدون دست و پا زدن در شيوه‌هاي نوين و خسته‌كننده داستان‌نويسي امروز، يك اثر سرراست، جذاب و پرمحتوا به مخاطب ارائه كرده و براي ايجاد جذابيت در آن، حتي از تعليق‌ها و گره‌هاي معمول در داستان‌هاي پليسي نيز بهره برده است.

«قديس» در 300 صفحه و با بهاي 7200 تومان از سوي كتاب نيستان در زمستان 90 رهسپار بازار نشر شده است.

يکشنبه|ا|20|ا|فروردين|ا|1391

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

انگشتر جلال





یادداشتی به مناسبت اول آذز . زاد روز تولد جلال ال احمد
سال شصت و هشت یا نه بود که  قرارشد بزرگداشت جلال را در حوزه هنری برگزار کنیم. تا ان روز از سوی نهاد های فرهنگی نظام روی چندان خوشی یه جلال نشان داده نمی شد و بین جریانات روشنفکری و مذهبی هم بر سر این که جلال متعلق به کدام اردوگاه فکری است اختلاف نظر بود.
فکر کردیم باید همایشی در خور برای جلال بگیریم و به همه نشان بدهیم که ما نه تنها با جلال و اندیشه هایش مشکلی نداریم بلکه مروج ومبلغ بیشتر اندیشه هایش نیز  هستیم. لذا به سراغ برادرش شمس رفتیم و ازاو خواستیم تا هم سخنران همایش باشد و هم وسائل شخصی جلال را بدهد تا در حاشیه مراسم نمایشگاهی از اثار و لوازم شخصی اش داشته باشیم.
مرحوم شمس صندوقی را اورد و درش را باز کرد و گفت:" این ها چیزهایی است که از جلال باقی مانده است. ببرید و بعد برایم بیاورید."
بعد ها معلوم شد که یکی از بهترین بخش های این همایش . نمایش همین لوازم شخصی بود که ان روز برای اولین بار به نمایش گذاشته می شد و پیش از ان کسی نه کت و شلوار جلال را دیده بود و نه کفش و فندک و عینک و ناخن گیر و انگشتر هایش را.
در بین این لوازم . انگشتر هفت نگینی هم بود که از همان بار اولی که دیدم یک جورهایی دلم را برد و ارزو کردم ای کاش این انگشتر مال من بود.
به هر حال همایش خوب و ابرو مند تمام شد و یک روز هم رفتم منزل شمس تا لوازم جلال را تحویلش بدهم که شمس ازم بسیار تشکر کرد و گفت :" حسن جان! تو جلال را یک بار دیگر به دنیا اوردی. ازت ممنونم و دلم می خواهد یک یادگاری از جلال به تو هدیه کنم . "
بعد اشاره کرد به وسائل جلال و گفت:" می خواهی این خود کار جلال را بدهم به تو؟ یا ان انگشتری را؟"
با دست انگشتر عقیقی را نشانم داد که یکی از ان ها را در دستم داشتم. گفتم:" چون مطمئن هستم که می توانم از یادگاری جلال خوب نگهداری کنم ان انگشتر هفت نگین را بر می دارم که هر وقت خواستی پسش می دهم و یا اگر روزی موزه ای به نام جلال درست شد می توانم این انگشتر را به موزه اش بسپارم."
شمس لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت:" خوب چیزی برداشتی. مال تو."
انگشتر جلال را همان جا به دست کردم.شمس گفت که انگشتر را جلال در سفری که به قم داشت سفارش ساختش را داد و انگشتر ی مثل این در بازار به فروش نمی رود.
بعد ها یک روز در صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم . راننده تاکسی پیرمردی بود با مو و محاسنی کاملا سفید . دیدم مرتب نگاهم می کند و حواسش به من است. بعد از مدتی به انگشتر جلال اشاره کرد و گفت:" این انگشتر قدیمی را خریده ای؟"
گفتم:" نه. یادگاری یک دوست است."
گفت:" پس شاید ندانی که هر یک از نگین های این انگشتر معنا و مقصودی دارند. "
بعد برایم از معنا و مقصود نگین ها گفت وسفارشم کرد که مواظب باشم که انگشتر با ارزشی هم از لحاظ مادی و هم معنوی در دست دارم و این در شرایطی بود که او چیزی از صاحب اصلی ان نمی دانست.
شمس سفارشم کرده بود که وقتی می خواهی بنویسی انگشتر جلال را دست کنی. من البته اعتقادی به این حرف نداشتم و می دانستم خوب و یا بد نوشتن من ربطی به انگشتر جلال نخواهد داشت. اما راشستش هر وقت انگشتر را به دستم می کردم حس خوبی به من دست می داد. حسی که نمی دانستم از جلال به من می رسد یا از نگین های هفت گانه اش که گویی درهر یک از سنگ های رنگین ان معنویتی راز الوده نهفته بود.
ان روزها حاج اقای زم مدیر اسبق حوزه هنری پیشنهاد داد که وسائل جلال را از شمس بخریم و در حوزه هنری موزه جلال را راه اندازی کینم که ایده بسیار خوبی بود و بعد تر این ایده کاملتر شد و قرار شد با تهیه وسایل شخصی هنرمندان شاخص و مطرح . موزه هنرمندان انقلاب در حوزه هنر راه اندازی شود که این ایده خوب هرگز اجرایی نشد.
امروز نمی دانم با مرگ شمس ال احمدچه بر سر وسائل شخصی جلال امده است . اما  خوشحالم که انگشتر جلال هنوز در دست های من است و یاد جلال هرگز از من دور نمی شود.

 

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

نامه ای از سوی پرودگار


 


سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب وقتی آرام  می گیرد که من نه تو را رها  کرد ه‌ام و نه با  تو دشمنی کرده‌ام( ضحی 1-2)
 افسوس که هر کس را به سمت تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی. (یس 30) 
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)
و  مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم  شدی که گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت داری. (یونس 24)  و این در حالی  بود که     حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73)                 
  پس چون مشکلات از  بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم می کنی. اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)
 تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد . پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)
 وقتی در تاریکی ها  مرا  به زاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی  و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.(اسرا 83)
 آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت را؟(سوره شرح 2-3)
غیر از من ایا خدایی  برایت خدایی کرده است ؟(اعراف 59)  پس کجا می روی؟(تکویر26)  پس از این سخن . دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟(مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

یک قرص نان در دستهای هوگو

 

سال 1380 بود که سفری به پاریس داشتم و بعد یادداشتی نوشتم کوتاه که در نشریه سوره به چاپ رسید. پس از ده سال به طور اتفاقی این یادداشت را پیدا کردم و دوباره خواندم. دیدم ان چه نوشته ام حرف امروز من نیز هست و می شود ان را دوباره هم خواند. این یادداشت ادای دین من است به ویکتورهوگویی که همیشه بینوایانش را دوست داشته و دارم.

 

یک قرص نان در دستهای هوگو


سرقت در همهء جوامع بشری یک جرم است.اما در فرانسه سرقت یک قرص نان‌ جرم نیست.هرچند در فرانسه هیچ آدم گرسنه‌ای یک قرص نان نمی‌دزدد.چرا؟ جواب این سئوال را وقتی با تمام وجودت حس می‌کنی که در پاریس باشی.در زیر برج ایفل باشی یا داخل موزهء لوور و یا کنار رود سن فرقی نمی‌کند.حال‌وهوای‌ پاریس هرچند حال‌وهوای هنری است،تاریخی است و تواز مشاهدهء هنر و تاریخ‌ در جای‌جای آن اقناع نمی‌شوی،اما قطعا سایه بلکه نور وجود ویکتور هوگو را در همه جای فرانسه و بخصوص پاریس می‌بینی.نه اینکه من نویسنده‌ام و این‌ حرف را می‌زنم،بلکه موضوع سرقت یک قرص نان را من پیش از رفتن به پاریس‌ نشنیده بودم و آن را یک دانشجوی ایرانی رشته بیولوژی برایم نقل کرد. و این معنا یعنی اقتدار حاکمیت هوگوست بر قلبها و روح‌های مردم آن‌ دیار.

«ژان‌والژان»داستان بینوایان دیگر یک شخصیت داستانی نیست.یک‌ فرهنگ و یک باور متعهدانه است.وقتی ژان به جرم سرقت یک قرص‌ نان سالها گرفتار زندان و تحمل زندگی پرمشقت می‌شود،اما از خود معنویت و انسانیّت متعهدانه ساطع می‌کند،تبدیل به اسطوره در جامعه‌ فرانسه می‌شود.به گونه‌ای که تو در قرن بیست و یکم نیز ژان‌والژان‌ را در کنار مردم می‌بینی و این چیزی نیست جز هنر داستان‌نویسی و هنرمندی ویکتور هوگو.
نام و یاد هوگو نه با بینوایان،بلکه با پیرمرد گوژپشت کلیسای نوتردام نیز درهم آمیخته است.وقتی تو مقابل این کلیسا می‌ایستی بیش از آنکه‌ محو معماری آن شوی،مقهور نام هوگو می‌شوی.باز در این نقطه نیز هوگو اقتدار خود را به رخ می‌کشد و بر ساختارهای معماری یک بنای‌ تاریخی،تأثیری انکارناپذیر می‌گذارد.
تو در جای‌جای پاریس وجود هوگو را حس می‌کنی و بر خود می‌باورانی‌ که نامیرایی ادبیات و هنر،رمز جاودانگی بشر است.
اما وقتی در طبقهء زیرین کلیسای«پانتئون»به سراغ قبر هوگو می‌روی‌ و از پشت حصار آهنی به آن نگاه می‌کنی،یاد مرگ تو را به یاد زندگی‌ می‌اندازد؛به یاد نامیرایی قلم و زندگی در داستان.
کلیسای پانتئون،مکان تاریخی و زیبایی است و تو می‌توانی ساعت‌ها محو جلوه‌های هنر معماری و تجسمی‌اش باشی اما وقتی پا در زیرزمین‌ تاریک و نسبتا مخوف آن می‌گذاری حس ناخوشایندی به تو دست می‌دهد.مرگ سایه‌اش رابر سرت می‌گشاید و از خود
می‌پرسی نمی‌شد اینجا را با معماری زیباتری آراست،می‌شد رنگ و نور و هنر را درهم آمیخت و از فضای‌ گورستانی فاصله گرفت،چیزی که در جای‌جای کلیساها و اماکن تاریخی پاریس‌ مشاهده می‌کنی،اما گویی در حفظ این فضای گورستانی تعمدی بوده است،تعمدی‌ که تو را لاجرم به یاد مرگ بیندازد و تو از یاد مرگ به راه زندگی برسی.
به‌هرحال در فرانسه حاکمان بزرگی چون بناپارت‌ها آمدند و رفتند اما حاکمان‌ واقعی قلب‌ها هنوز بر اریکهء قدرت نشسته‌اند و ویکتور هوگو را با قرصی نان در دست در جای‌جای پاریس می‌توان دید و قانون یک ملّت به احترام داستانی از او هیچ سارق قرص نانی را به محکمه فرا نمی‌خواند.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

امیر حسین و چراغ جادو



فصلی از رمان نوجوانان در دست چاپ :

                                          امیر حسین و چراغ جادو





امیرحسین کز کرده بود روی صندلی عقب ماشین و زانوهایش را چسبانده بود روی سینه‌اش و دست‌هایش را حلقه کرده بود دور پاهای باریک و استخوانی‌اش و زل زده بود به بیرون که تا چشم کار می‌کرد علف‌زار بود و دشتی وسیع و جاده‌ای پر دست‌انداز که پدرش اتومبیل را آرام می‌راند و لابد سرک می‌کشید به اطراف که دار و درختی و یا نهر آبی پیدا کند و ترمز بزند و بایستد و مادر نیز بساط نهار را پهن کند.
از ساعت شش صبح که از مشهد بیرون زده بودند، پدر یک‌سره رانده بود و فقط نیم‌ساعتی برای صبحانه و دست‌شویی توی رستورانی کنار جاده‌ای نزدیک قوچان ایستاده بودند و بعد از گرگان راه افتاده بودند به طرف ترکمن صحرا و از «آق‌قلاع» گذشته بودند و قرار بود پیش از رسیدن به بندر ترکمن، جایی توی صحرا بایستند و نهاری بخورند و دوباره راه بیفتند تا شب نشده به بابل برسند و شب را منزل عمو نادر اطراق کنند و سوغاتی‌های مشهد را به آن‌ها بدهند و شب را بمانند و فردا صبح برانند به طرف تهران و ختم مسافرت نوروزی سال1390 که امیرحسین فکر می‌کرد این مسافرت کوفتی از دماغش درآمده است و پدر و مادر هم فکر می‌کردند بداخلاقی‌ها و بدقلقی‌های امیرحسین مسافرت را به کوفت‌شان کرده است.
شاید اگر امیرحسین گیر سپنج نمی‌داد و برای خریدن هلی‌کوپتر کنترل از راه دوری که دیده بود، آن همه پاپیچ پدرش نمی‌شد و پدر هم نمی‌گفت که این آخرین مسافرت است که امیرحسین را با خودمان می‌بریم و شاید اگر پدر علاوه بر بیست‌هزار تومانی که بابت عیدی به او داده بود، دست به جیب می‌کرد و پنجاه‌‌هزار توان می‌داد و هلی‌کوپتر را برای او می‌خرید، این مسافرت تلخ نمی‌شد و او حالا با خواهرش میترا که کنارش نشست بود، مثل همیشه سر مسأله‌ای ناچیز کلنجار می‌رفت و جروبحث می‌کرد و یا لج او را درمی‌آورد. این‌جوری لااقل امیرحسین مجبور نبود با کل خانواده دربیفتد.
پدر اتومبیل را توی شانه خاکی جاده نگه داشت و به دو درختی که چند متری آن طرف‌تر بود اشاره کرد و گفت: «این‌جا خوب است! پیاده شوید تا نهارمان را بخوریم.»
اول خودش دست به کار شد و زیرانداز را از پشت ماشین برداشت و رفت زیر اولین درخت آن را پهن کرد و بعد مادر بساط نهار را که از قبل آماده کرده بود، روی زیرانداز گذاشت و گفت:«خوب است که هوا ابری است. والا این درخت هنوز برگی ندارد که سایه‌ای داشته باشد.»
میترا کنار مادر نشست و گفت: «امیرحسین نمی‌آید نهار بخورد.»
پدر که روی زیرانداز نشست، پاهایش را دراز کرد و رو به مادر گفت: «توبه این بچه یک‌چیزی بگو. بیاید نهارش را بخورد والا از نهار خبری نیست و باید تا شب گرسنه بماند.»
مادر ظرف گوچه و چاقو را گذاشت جلوی پدر و گفت: «تو این گوچه‌ها را ریز کن تا من بیاورمش.»
بعد از جا بلند شد و رفت به‌طرف اتومبیل که امیرحسین هنوز هم روی صندلی کز کرده بود و سرش را گذاشته بود روی قوزک زانویش. مادر در اتومبیل را باز کرد و گفت: «امیرجان! پاشو بیا نهار. نگذار دو لقمه غذا کوفت‌مان بشود.»
امیرحسین سرش را بلند کرد و با این که گرسنه‌اش بود، گفت: «من گرسنه‌ام نیست. شما بخورید.»
مادر گفت: «وقتی دروغ می‌گویی نوک دماغت سرخ می‌شود. پاشو شر به پا نکن پسرم. پدرت را که می‌شناسی. اگر بیش‌تر از این پاپیچش بشوی کشیده‌ای می‌خواباند توی گوشت. پاشو عزیزم. پاشو و این آخرین روز مسافرت را خراب‌ترش نکن.»
امیرحسین گفت: «من خرابش می‌کنم یا بابا؟ چی می‌شد اگر هلی‌کوپتر را برایم می‌خرید.»
مادر گفت:«دیدی که نخرید. پولش را هم داشت اما نخرید. چون می‌گفت توی کوچه پس کوچه‌های باریک خانه‌مان جای این بازی‌ها نیست و یک وقت هلی‌کوپتر می‌خورد به پنجره خانه مردم و شیشه‌ها را خرد می‌کند.»
امیرحسین قبلاً‌ گفته بود که کنترلش دست خودم است و به‌جایی نمی‌خورد. حتی گفته بود می‌روم توی پارک بازی می‌کنم. اما پدر قبول نکرده بود و گفته بود: هنوز پول شیشه خانه همسایه را که با توپ شکسته‌ای نداده‌ام.
مادر دست او را گرفت و با لحنی التما‌س‌آمیز گفت: «امیرجان! به‌خاطر من بیا. بگذار این دو لقمه غذا از گلویمان پایین برود.»
امیرحسین لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «باشد مامان. فقط به خاطر شما می‌آیم.»
بعد از اتومبیل خارج شد و روی زیرانداز جوری نشست که روبه‌روی پدرش نباشد و چشمش به چشم‌های او نیفتد.
مادر کالباس و گوچه و خیار شور را چید داخل نان باگت فرانسوی و آن را داد به دست امیرحسین که صدای پدر درآمد و گفت:«من این‌همه رانندگی کردم و خسته‌ام. آن‌وقت تو اول از این پسرک چموشت پذیرایی‌ می‌کنی؟»
مادر با چاقو سینه نان باگت را درید و درحالی‌که داشت‌ حلقه‌های کالباس را داخل نان می‌چید گفت: «امیرحسین پسر بزرگم است. سیزده سالش شده. چند سال دیگر مردی می‌شود برای خودش.»
بعد به امیرحسین نگاه کرد و لبخند زد و ساندویجی را که درست کرده بود به‌طرف پدر گرفت که پدر گفت: «این مال دختر گلم میتراجان است. بگیر بابا که اگر من تو را نداشتم باید از دست این برادرت سر می‌گذاشتم توی همین صحرا.»
مادر به پدر چشم‌غر‌ّه‌ای رفت و امیرحسین که تازه اولین لقمه را گاز زده بود، از جا بلند شد و با دهان پر گفت: «من می‌روم زیر آن درخت و نهارم را می‌خورم.»
بدون‌ این‌که منتظر جواب باشد راه افتاد به‌طرف درختی که ده‌متری آن‌طرف‌تر قرار داشت . زیر درخت نشست روی علف‌های‌ریزی که تازه سبز شده بودند و چشم دوخت به دشتی که همه‌اش سبز بود و هیچ درخت و خانه‌ای روی آن نبود جز تعدادی گاو و گوسفند که آن دورها داشتند می‌چریدند. توی راه که می‌آمدند پدر داشت‌ تعریف می‌کرد که ترکمن صحرا را دوست دارد و دو سال دوران سربازی‌اش را توی پاسگاه مرزی «مراوه‌تپه» بوده و خاطرات زیادی دارد و حالا امیرحسین با این‌که می‌دید ترکمن صحرا زیباست. اما چون پدرش گفته بود این جا را دوست دارد، او فکر می‌کرد کجای این صحرا زیباست و چرا باید پدر آن‌قدر خودخواه باشد و از مسیر اصلی راه را کج کند و از صحرا بگذرد تا خاطرات سربازی‌اش را زنده کند و آن‌وقت حاضر نباشد برای پسرش یک هلی‌کوپتر ناقابل پنجاه‌هزار تومانی بخرد!
ساندویچ‌اش را که خورد از جا بلند شد و پشت شلوارش را تکاند و دست بلند کرد به‌طرف درخت و اولین شاخه‌ای که به دستش رسید را کند و آن را از وسط شکست و هر تکه‌اش را پرت‌ کرد هوا و وقتی صدای مادرش را شنید که گفت: «ساندویچ دیگری نمی‌خوری؟» فقط سرش را تکان داد و چند قدمی به جلو برداشت و علف‌های نوررس را با پاشنه کفشش له کرد و چند ضربه‌ای هم به کلوخ‌هایی زد که جلوی پایش بود و انگار که می‌خواست دق و دلش را سر چیزی خالی کند، هی با نوک پا کلوخ ها را شوت می‌کرد تا این‌که وقتی به کلوخ بزرگی ضربه زد، نوک پایش که انگار به قطعه سنگی ضربه زده باشد، درد گرفت و از درد به خودش پیچید و با غیض به کلوخی نگاه کرد که خرد نشده بود و شبیه سنگ هم نبود که این همه پایش را درد آورده بود. لنگ‌لنگان رفت به‌طرف کلوخ و خواست با پای دیگرش ضربه‌ای به آن بزند که ترسید این پایش هم درد بگیرد. پاشنه کفشش را گذاشت روی کلوخ و فشارش داد تا خُردش کند. اما کلوخ له نشد. خم شد و آن‌ را برداشت و خواست بکوبدش به تنه درخت و انتقام پنجه‌های درد گرفته پایش را بگیرد اما دید که نوک آهنی چیزی از کلوخ بیرون زده است.
با نوک انگشتانش خاک روی آن‌را پاک کرد. یک چیز آهنی توی کلوخ بود. حسِ کنجکاوی‌اش گل کرد و تصمیم گرفت کلوخ را خرد کند و ببیند داخل آن چیست؟ نگاهی به اطراف انداخت و چشمش خورد به شاخه درختی که شکسته بود و رفت به‌طرف تکه چوب و چمباتمه زد و چوب را برداشت و کلوخ را گذاشت روی زمین و با نوک چوب شروع کرد به تراشیدن کلوخ. هر طرف را که می‌تراشید نوک چوب به شیِ فلزی می‌خورد، تا این‌که دیگر چیزی از کلوخ باقی نماند و آن‌چه ماند چیزی شبیه قوری فلزی بود که آن‌را جلوی صورتش گرفت و از هر طرف به آن نگاه کرد و خیلی زود فهمید آن چه پیدا کرده چیزی شبیه چراغ جادوی علاءالدین است که داستانش را خوانده بود.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که او یک شی قدیمی پیدا کرده است. یک عتیقه که قیمتی است و می‌تواند آن را بفروشد و با پولش هرچه می‌خواهد بخرد.
عتیقه‌فروشی‌های سه‌راه منوچهری توی خیابان فردوسی به‌یادش آمد که همین قبل از عید که با پدرش برای خریدن چمدان به آن جا رفته بودند، دیده بود که چیزهای قدیمی و عتیقه‌جات را می‌خرند. فکر کرد پس محل فروش عتیقه را هم می‌داند و حالا می‌ماند قیمتش که خدا می‌داند چقدر می‌ارزد. لابد آن‌قدر می‌ارزد که با پولش می‌توانست یک دوچرخه کورسی بخرد و یک هلی‌کوپتر کنترل از راه دور بزرگ‌تر از آن‌چه در مشهد دیده بود و یک جفت کفش اسکیت مارک‌دار ایتالیایی و شاید هم یک گوشی موبایل و با الباقی پول یکی دوباری برود به استادیوم آزادی برای دیدن بازی استقلال که آرزویش بود و در خواب هم نمی‌دید.
امیرحسین همین‌جور خوش خوشانش بود و غرق فکر و خیال‌که دستی خورد روی شانه‌اش و چراغ از دستش افتاد و خودش هم از حالت چمباتمه نشست روی زمین و وقتی سرش را بالا گرفت و مادرش را دید، فوراً چراغ را از روی زمین برداشت و توی دست‌هایش فشرد و سعی کرد آن‌را از چشم‌های مادر پنهانش کند. مادر پرسید: «این چیه توی دست‌هایت؟ چرا این‌قدر وحشت‌زده‌ای؟ چی شده امیرحسین؟»
امیرحسین از جا بلند شد و خودش را به مادرش چسباند و چراغ را جلوی صورت او گرفت و گفت: «به بابا چیزی نگو. من این چراغ جادو را پیدا کردم. می‌بینی چقدر قدیمی است؟»
مادر خواست چراغ خاک‌آلود را بگیرد دستش که امیرحسین آن را عقب کشید و گفت: «نه. نه! دستش نزن. مال خودم است. اگر بابا بفهمد ازم می‌گیرد.»
مادر گفت: «نترس امیرجان. اگر بابات بفهمد هم کاری به کارت ندارد. حالا بیا که باید برویم.»
امیرحسین گفت: «می‌توانی این چراغ را بگذاری توی جیب مانتویت. بابا نباید آن را ببیند.»
مادر گفت: «مگر بابا لولو خُرخُره است که می‌ترسی. اصلاً‌ خودم به او می‌گویم که تو یک چراغ قدیمی پیدا کرده‌ای.»
دست امیرحسین را گرفت و راه افتادند به طرف ماشین که پدر داشت زیرانداز و بساط غذا را می‌گذاشت پشت صندوق ماشین. میترا نشسته بود روی صندلی عقب و سرک می‌کشید که ببنید توی دست‌های امیرحسین چیست. همین حس را پدر هم داشت و بعد از این که لوازم را گذاشت توی صندوق عقب و پیش از این‌که در آن را ببندد زل زده بود به دست‌های امیرحسین. قبل از این‌که چیزی بپرسد مادر به او چشمکی زد و گفت: «امیرجان یک چیز قدیمی پیدا کرده است. خودش فکر می‌کند چراغ جادوست. هرچه هست مال اوست. به‌جای هلی‌کوپتری که نخریدی.»
پدر سرش را جلو آورد و چشم‌هایش را ریز کرد و زل زد به چراغ جادو، و امیرحسین از ترس این‌که پدر آن را از او بگیرد، چراغ را چسبانده بود به سینه‌اش. دست‌های پدر که برای گرفتن آن جلو آمد، امیرحسین خودش را چسباند به مادرش و گفت: «خودم پیدایش کردم. مال خودم است.»
پدر گفت: «من که نگفتم مال من است. مال خودت باشد. اما بده ببینم چی هست؟»
لحن پدر ملایم بود و اعتماد امیرحسین را جلب کرد و چراغ را گرفت به‌طرف دست‌های پدر که به طرف او دراز شده بود. پدر با دقت به چراغ نگاه کرد و گفت: «چه‌قدر شبیه چراغ جادوست.» 
امیرحسین گفت: «شبیه نیست. خودش است.»
پدر زل زد به چشم‌های امیرحسین و گفت: «یعنی تو می‌گویی توی این چراغ یک غول است و می‌تواند با سه‌سوت همه آرزوهای ما برآورده کند؟»
امیرحسین گفت: «چراغ علاءالدین که توی داستان‌هاست.»
پدر آهی کشید و گفت: «چه حیف شد. والا می‌شد از نوک چراغ دودی سفید در بیاید و به هوا برود و از توی آن یک غول سیاه مهربان بیرون بیاید و یک هلی‌کوپتر واضحی برای امیرحسین درست کند. حیف که این چراغ یک روغن‌دان قدیمی ترکمن‌هاست که دوزار هم نمی‌ارزد.»
مادر گفت: «خوب است! حالا نمی‌خواهد سربه‌سر پسرم بگذاری. هرچه هست قدیمی است و مال امیرجان است.»
بعد چراغ را از دست پدر گرفت و آن را گوشه صندوق عقب ماشین گذاشت که امیرحسین صدایش درآمد و گفت: «چرا گذاشته‌اید آن‌جا. می‌خواهم توی ماشین دستم باشد.»
مادر گفت: «مگر نمی‌بینی پر از خاک و خُل است. لباست را کثیف می‌کند. تهران که رسیدیم برش دار و خوب بشورش. این چراغ مال توست و کسی دیگر صاحبش نمی‌شود.»
بعد رفت روی صندلی جلو نشست و پدر هم در صندوق عقب را بست و امیرحسین قبل از این‌که روی صندلی عقب کنار میترا بنشیند، دست‌های خاکی‌اش را با پشت و پهلوی شلوارش پاک کرد.